یک سال و سه ماه قبل آخرین چیزی که اینجا نوشتم درباره آدمیه که دوستش داشتم. وقتی از دوست داشتنی که آزارم میداد رها نمیشدم. بعد از اون روزها باید ازش ممنون باشم که تصویری که توی ذهنم ساخته بودم رو ذرهذره خراب کرد و من آزاد شدم. کار کردم مثل قبل. یک پایاننامه طولانی داشتم برای نوشتن. روزهایی که کش میاومد. طولانی بود و آفتابی. لیوان چای اول صبح. قهوه بعد از ناهار. تایپ کردن تا عصر. سازم رو داشتم هنوز و دستهام با سیمها غریبه نبود. حالا بعد از این همه وقت میترسم بهش دست بزنم. نمیدونم از دستم سر میخوره؟ یا اصلا چیزی یادم هست؟ شبها توی شهر میگشتیم. شهری که همیشه بوی دریا میداد و شبها بیشتر. یک شهر دور که دوستش داشتم و روز آخر تمام مدت پرواز رو گریه کردم و تا ماهها بعد به برگشتن، به اینکه هر لحظه بزنم زیر میز و برگردم فکر کردم ولی در نهایت موندم توی شهری که حالا آشنا و غریبه است.
حالا که این روزها تمامش رسوندن روز به شب و اول هفته به آخر هفته است، بیشتر وقتها فراموش میکنم که از آینده چی میخواستم. دو سال وقت دارم تا همه چیز رو آماده کنم برای رفتن. برگردم دانشگاه و دور بشم، نمیدونم تا کجا و این دفعه احتمالا توی پرواز اشک نریزم. گاهی وقتها هم از ذهنم میگذره که بمون. اما نمیتونم زندگی رو در یک مرحله متوقف کنم. نمیدونم اگه بمونم غیر از کار کردن، پول درآوردن و خریدن چیزهایی که قبل از این نداشتم چه چیزی بهم اضافه میشه.