گوشه سمت چپ ساختمان اصلی، با همان جزئیات همیشگی و تکراری که از تک‌تک‌شان بیزار بودی حالا جای امنی برای نوشتن شده. یکی از کاغذهای ریتا که یک طرفش خلاصه‌نویسی‌های دوران علوم‌پایه‌اش هست و طرف دیگرش سفید باقی مانده را برمی‌دارم و روی همان تخته شاسی همیشگی با گیره محکمش کنم و شروع کنم به نوشتن. برگه‌های قبلی یادداشت‌های بی سر و ته، نقاشی‌های اغراق‌شده و بی‌معنا و جزوه‌های کلاس‌های مختلفی است که می‌نویسم تا به روال همیشگی بیهوش نشوم. چیزهایی که باید یک روز همه‌شان را دور بریزم.
تابش آفتاب به این‌جا نمی‌رسد. از آخرین سنگفرش سالم و ترک‌نخورده به این‌طرف جلویش سدی از دیوار آجری قرمز بدریخت سبز می‌شود و نور را در خودش هضم می‌کند. می‌دانم الان صورتت مچاله شده اما باید بگویم که در صبح نه چندان آفتابی ۱۷ بهمن برایم چندان مهم نبود که از نور بی‌بهره باشم. هوا سرد بود و من به آخرین پرنده‌ای نگاه می‌کردم که تنها بود و از آسمان خاکستری بالای سرم رد می‌شد. فکر می‌کردم لابد جا ماندن باید یک همچین تصویری داشته باشد. موهایم جلوی چشمم می‌ریخت و صدای بحث کردن جوان بیست و یک ساله‌ای را می‌شنیدم که از نگهبان می‌خواست زنجیر فلزی را باز کند تا مجبور نشود مسیرش را عوض کند. در دلم هجوم ابرهای باران‌زا را حس می‌کردم و دلم جعبه دستمال‌کاغذی می‌خواست برای سیل اشک‌هایی که خاطره محوی ازشان در ذهنم باقی مانده بود. 
نمی‌دانم دقیقا از کجا بود که خواب‌های بی‌معنا هر شبم شروع شد. خواب می‌دیدم از قطار جا ماندم و چندین ساعت بعد از حرکت قطار، وقتی تلویزیون پذیرایی روشن بود و من جلوی در اتاق نشسته بودم و کودک هفت ساله‌ای را نگاه می‌کردم که تلاش می‌کرد پله‌ها را دو تا یکی بالا برود یادم می‌آمد که از قطار جا ماندم و با اشک و کلافگی تلاش می‌کردم تا بلیت جدید پیدا کنم اما تمام جاها پر شده بود. خواب آن ظهری را می‌بینم که چمدان سبز را روی زمین‌های برفی می‌کشم و از مرد موقرمز می‌‌خواهم که برایم کارت بزند تا بی‌آرتی سوار شوم و هرچقدر اصرار می‌کنم پولش را نمی‌گیرد. خواب می‌بینم همان مرد موقرمز چمدانم را می‌بیند و سرم فریاد می‌زند که نباید داخل ببرمش. اتوبوس من را جا می‌گذارد، برف می‌بارد و ژان‌زق تلفنش را جواب نمی‌دهد و من از قطار جا می‌مانم. خواب می‌بینم روی نردبانی در فاصله زمین تا ماه نشستم و منتظرم تا یک نفر نجاتم دهد و همزمان برای دوستی نگرانم که ذخیره‌ غذایی‌اش در سیاره دورتری تمام شده ولی هنوز اصرار به ماندن دارد. خواب تو و ژان‌زق و ا. را می‌بینم که برنامه سفر ریختید و من هیچ مانتوی تمیزی برای پوشیدن ندارم و تا لحظه آخر دور خودم می‌چرخم که چمدانم را ببندم اما دوباره جا می‌مانم. 
دلم می‌خواست بیشتر از ماهی‌ها حرف می‌زدیم و قصه‌های دور و دراز شخصیت‌های خیالی ذهنت که هر از چند گاهی ازشان حرف می‌زدی و بعد سر تکان می‌دادی و با همان ژست مخصوص خودت از حرف‌های بی سر و ته اظهار پشیمانی می‌کردی. اما برای من جالب بود. نشستن در گوشه ساختمان قدیمی و ترک‌برداشته‌ای که دوستش نداشتی و یادآوری اینکه اگر آن شب به موقع سر نمی‌رسیدی شاید هیچ وقت هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. گاهی اوقات بال‌ژر پیدایش میشد و با نگاه همیشه متعجبش چمن‌ها را در دستش مچاله می‌کرد و سوال‌های بی‌جوابی می‌پرسید که فقط بیشتر از قبل باعث خنده تو بود. خنده‌ای که همراه میشد با مچاله شدن صورتت وقتی چمن‌های بی‌گناه میان انگشتانش جان می‌دادند و بدن‌های نصفه و نیمه‌شان روی زمین می‌ریخت. تمام این روزمرگی‌های حوصله سر بر، پادردهایی که به بهانه حفاظت از زمین به خودمان هدیه می‌دادیم و تمام غروب‌های بهار و تابستان که قربان صدقه‌شان می‌رفتیم بهتر از این روزهایی بود که هر شب خواب جا ماندن از قطار و هواپیما‌هایی را ببینم که فقط برای من جا ندارند. 
و حتی تمام آن لحظه‌هایی که آن‌قدر احمق بودیم که هر بار همان شوخی لوس را تکرار می‌کردیم. بدون این‌که بدانیم یک روز دیگر کاری از این لاک‌پشت‌ها و ریل‌های طولانی هم برنمی‌آید‌.