پنجره های آبی

...

یک‌ بار راجع به این موضوع حرف می‌زدیم که چقدر مهمه و چقدر به نتیجه‌های جالبی می‌رسونه آدم رو اگه برای هر رفتار یا فکری که از ذهنمون گذر می‌کنه یک «چرا» بیاریم و برای جوابش هم دوباره یک سوال بپرسیم که چرا به این جواب رسیدیم و از چه راهی و اصلا منطقیه و الی آخر. 
این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس نیاز می‌کنم به این‌که بیشتر یاد بگیرم. ترسناکه که ذهن آدم می‌تونه تا این اندازه گول‌زننده باشه و دقیقا همون لحظه‌ای که خیال می‌کنی داری بهترین کار ممکن رو می‌کنی در واقع صرفا داری از هزار و یک پارامتر از قبل ثبت‌شده توی ناخودآگاهت کمک می‌گیری برای این تصمیم و هزار و یک عامل خارجی که حتی شاید نتونی تصور کنی. دفعه‌ی آخر که رفته‌بودم خونه انگار گیرنده‌هام هزاربار بیشتر حساس شده باشند، هزار بار بیشتر متوجه میشدم که چقدر رسانه چیز ترسناکی می‌تونه باشه و خب فقط تلویزیون نیست. اینترنت قطعا از اون قدرت‌مندتره. کلک‌های تلویزیون راحت‌تر لو میره. اما اینترنت؟ خیلی خیلی گول‌زنننده‌تر. شاید چون با آدم‌هایی تعامل داریم و حرفشون رو گوش میدیم که مثل خودمونن نه این‌که صرفا مجری باشه و یک برنامه از پیش ساخته‌شده. خلاصه که احساس می‌کنم گیر افتادیم میون حجم عجیبی از اطلاعات که مدام داره بهمون جهت میده و ما در کمال میل استقبال می‌کنیم ازش. شاید الان به ذهنتون برسه که نه من همیشه قبلش فکر می‌کنم و هر حرفی رو الکی قبول نمی‌کنم. آره خب. ولی وقتی دورمون پر بشه از آدم‌هایی که شبیه خودمون هستند و تایید بشیم مدام، ناخودآگاه همین موضوع می‌تونه باعث بشه اون چیزی که فکر می‌کنیم با استدلال و منطق بهش رسیدیم صرفا چیزی باشه که مورد تایید اکثریت آدم‌های دور و برمونه و اون چیزی که فکر می‌کنیم غلطه چیزیه که باهاش کمتر سر و کار داشتیم و از فضای ذهنی و عادت‌هامون دورتره. 
 و می‌دونی موضوع حتی صرفا آویزون کردن «چرا» از گوشه‌ی ذهنم نیست‌. اون جوابی که بهش میرسم، این‌که اصلا چقدر سواد و تجربه دارم که جواب‌هام قابل اعتماد باشند خیلی مهم‌تره. ولی خب فعلا تمرین می‌کنم تا ببینم چی میشه.
۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۵:۳۱
م.

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست.

شدم شبیه ۱۶ سالگی‌ام. 
لابی دانشکده شلوغ‌تر از پارسال شده و دیگه خالی و خلوت بودنش عذابم نمیده. عصرها خوشحالم که به جایی برمی‌گردم که بهم حس خونه میده. مثل ۱۶ سالگی روی دیوار اتاق با مداد چیزی می‌نویسم. کمتر دلم تنگ میشه. شاید چون وقت زیادی برای فکر کردن به خونه ندارم. شاید چون خاطره‌های گذشته هر روز کم‌رنگ‌تر از روز قبل میشند. 
هنوز وقتی بعدازظهر خوابم می‌بره کلافه میشم. میشم همون بچه‌ی یازده دوازده ساله‌ای که اونقدر از خواب بعدازظهر متنفر بود که اگه یک روز اتفاقی خوابش میبرد تمام شب افسردگی می‌گرفت. اونقدر که دیگه حتی دلش نمی‌خواست R.L.Stine بخونه. 
هنوز مثل ۱۶ سالگی سرکلاس درسی که دوست دارم چشم‌هام برق میزنند. شاید با این تفاوت که حالا می‌ترسم از نرسیدن. هرچند که بعدتر نورون‌هامو آروم می‌کنم و دعوتشون می‌کنم به منطقی بودن و پذیرفتن این واقعیت که الان هنوز شروع راهه و هر روز نمی‌تونه بیشتر از ۲۴ ساعت باشه. 

- دلم از پاییز شاید سرمای غیرمنتظره‌ی پاییز خونه رو بخواد و کاسه‌های انار، اما این روزها رو هم دوست دارم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. 
فقط کاش دوباره پیدات کنم.
۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۰:۵۳
م.

گل‌چهره مپرس آن نغمه‌سرا از تو چرا جدا شد.

بعدها این روزها رو با خاطر‌ه‌هایی که توی ذهن خودم ساختم به یاد میارم نه با واقعیت. شب که داریم برمی‌گردیم حرف‌هاشونو گوش میدم، حرف می‌زنم اما اون‌جا نیستم. از کنار گل‌فروشی‌ رد میشیم و از بازی خیال‌پردازی ذهنم و تمام سناریوهایی که میسازم خوشم. مثل صبحی که باد کولر رو با باد سرد زمستون اشتباه می‌گیرم. توی پیاده‌رو سرمو بالا می‌برم و گل‌کاغذی‌های صورتی رو می‌بینم و فکر می‌کنم چقدر همه چیز از ما دور شد. توی یک لحظه شاید. 
بارها راه رفتیم، توی ساحل زمستون و توی شب‌های گرم اردیبهشت‌، و ذهنم همه چیز رو تغییر داد. همه چیز هنوز مثل گذشته است. دلم می‌خواد اسمشون رو پاییز بذارم‌‌. نگفتم اما دردی نیست شاید. نه رنجی و نه چیزی که گلومو فشار بده. اما وقتی فکر می‌کنم که چقدر همه چیز تغییر می‌کنه باور نمی‌کنم. خیلی ساده. دور میشی. گفتیم از نقطه‌های مشترک. از این‌که از صداهای بیهوده و بی‌وقفه دور و بر بیزاریم. چی بهتر از سکوت. سکوت و صداهای آروم طبیعت. وقتی که ذهنم همه چیز رو بلاک می‌کنه و  Aaron می‌خونه: Have you ever fly? Let me teach you how
می‌تونم ساعت‌ها بدوم. اونقدر که حس کنم دارم در زمان سفر می‌کنم. باید یاد خودم بیارم که همه‌چیز تموم میشه. مثل اون شبی که با دوست‌های قدیمی خسته نشسته بودیم و کایت هوا کردن بقیه رو نگاه می‌کردیم و من فکر می‌کردم چقدر بی‌فایده است و اشتباه تمام این بودن‌های بی‌نتیجه. تموم میشه. همیشه می‌دونستم ممکنه تموم بشه. اون روزها. چیزهایی که تا ابد توی ذهنمون نمی‌موندند. رنگ می‌باختند. شبیه تصویرهایی که روی پرده‌ی سینما دیدیم و همیشه آخرین نفر ازشون دل می‌کندیم. ذهنم هنوز در یک تقلای بیهوده است. تمام انرژی‌ام رو می‌گیره. حس می‌کنم توی یک جایگاه اشتباه قرار گرفتم و چند دقیقه بعد متوجه میشم که از هیچ چیزی مطمئن نیستم. استاد شروع می‌کنه به درس دادن و یک ساعت و نیم به اندازه‌ی هزاران سال می‌گذره. طبق معمول نمی‌تونم تمرکز کنم. و نگرانی به نگرانی‌های قبلی‌ام اضافه میشه. این‌که هر روز یک قدم دورتر میشم از چیزهایی که می‌خواستم. 
به ی. قول دادم. توی ذهنم به بابا. اما نمیشه انگار. فقط دلم می‌خواد دور بشم‌. دور بشم از این همه غربت. این همه تنهایی. این همه وصله‌ی تن این جامعه نبودن. انگار از یک‌جای دیگه تبعید شده باشم. Marie می‌خونه: Es braucht Zeit. شاید. باید جدا کنم خودم رو از همه‌ی چیزهایی که نمی‌خوام. کاش مطمئن میشدم فقط. ولی می‌دونم حتی اگه مطمئن بشم شجاعتش رو ندارم‌. توی این وضعیت فقط شجاعت نیست. دیوونگی لازمه. و من نمی‌تونم. تابستون بعد از کنکور یک نفر بهم گفت کارهایی رو انجام بده که دوستشون داشتی و خیلی وقته ازشون دور شدی. دلم چی می‌خواد؟ تنهایی. تنهایی بیشتر از هر وقت دیگه‌ای. هرچقدر که آدم‌های دور و برم برام عزیز باشند ولی تنهایی لازم دارم. باید بخونم. بنویسم‌. برگردم پیش کلمه‌های عزیزم. بشنوم که کریس می‌خونه: Life has a beautiful crazy design. که از Milky way میگه و از جایی که می‌تونی خودت باشی. باید اسمتون رو پاییز بذارم و باورتون کنم. دیگه توی تنهایی و شلوغی و توی تموم خیابون‌ها دنبالتون نگردم. شبیه تمام این روزهای من. می‌دونی، طبیعیه که وقتی این‌جا بودن رو نمی‌خوام ذهنم یک تصویر بهتر از واقعیت از چیزهایی که دیگه ندارم بسازه‌، اما خودم خوب می‌دونم که اون واقعیت نیست. واقعیت فقط اینه که باید این روزها رو بسازم. همین. 
۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۱:۵۵
م.

...

یک نفر می‌گفت تعداد مخالف‌های شما مهم نیست. مهم قدرت استدلال اون آدم‌هاست.
و چقدر خوب و درست می‌گفت. 
۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۵
م.

آمدمت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان.

چقدر غریبه‌. انگار تمام غمی که گلوی من رو فشار میده توی همین جمله خلاصه بشه. همینقدر تلخ. همینقدر دور و سخت. همین اندازه غریب. 
دارم از هم می‌پاشم. به لطف حس کردن هر چیزی یک میلیون بار عمیق‌تر از حالت عادی.
۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۹
م.

The windmills of your mind

صبح روز بعد بیدار میشی و دوباره همه چیز یادت رفته. صبح روز بعد باید دفترچه سفید رو از روی پایه‌ی چراغ مطالعه برداری و ببینی چه کارهایی مونده تا قبل از رفتن انجام بدی و با لذت با روان‌نویسی که رنگ پس میده روشون خط بزنی. صبح روز بعد خواب‌هایی که دیدی یادت میاد و کلی وقت داری بهشون بخندی. وقت داری وقتی صبحانه می‌خوری برای آدم‌هایی که توی سرت خونه دارند و وقتی تنهایی باهاشون بحث می‌کنی سخنرانی کنی. صبح روز بعد یادت میره که شب‌های تابستون چقدر می‌تونند همزمان قشنگ باشند و ترسناک. یادت میره که حس کردی از هیچ چیزی نمی‌ترسی. یادت میره که جلوی آینه نشستی و تمام کمال‌طلبی‌ات رو لعنت کردی. 
خنده‌دار و مسخره است که می‌تونی تمام شب درد بکشی و ندونی باید با زندگی‌ات چیکار کنی و صبح روز بعد تمامش رو یادت رفته باشه. صبح روز بعد دوباره کارهاتو انجام بدی. زندگی کنی. هیجان‌زده بشی. و فکر کنی چقدر تمام نگرانی‌ها و ناراحتی‌هات بی‌دلیل بودند. شاید به خاطر این‌که فکر می‌کنی این دنیا قرار بوده مهربون باشه ولی نیست. شاید چون فکر می‌کردی همه چیز این زندگی باید همون‌طور پیش بره که تو می‌خواستی. ولی خب چه دوست داشته باشی چه نه، واقعیت اینه که زندگی می‌تونه این شکلی باشه که تمام چیزهایی که دوست داشتی رو یک‌جا ازت دور کنه. و تو فقط می‌تونی بلند شی و دوباره ادامه بدی. 
- دلم می‌خواد چیزهای جدید رو امتحان کنم. و این واقعا بهم امید میده که پاییز امسال قرار نیست خیلی سخت باشه. 
۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۳۰
م.

...

شینا(از نامحبوب‌ترین شخصیت‌های فیلم Boyhood) در یک سکانس که برای اولین بار با مِیسن حرف می‌زنند، میگه: راحته که آدم بگه به این‌که بقیه چه حرفی می‌زنند اهمیت نمیده. اما انگار همه بالاخره تا حدودی اهمیت میدیم. وقتی که مِیسن بهش میگه دوست داره یه کارهایی رو انجام بده، ولی از این‌که بقیه چی فکر می‌کنند می‌ترسه. از قضاوت شدن. 

و می‌دونی وقتی به خودم میام و می‌بینم خیلی از وقت‌هایی که شاید حتی متوجه‌اش نباشم، ته ذهنم اهمیت میدم بقیه چه فکری راجع بهم می‌کنند، حتی در موارد مسخره و بی‌اهمیت، واقعا برام سخته و غیرقابل‌درک. 
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۲۷
م.

...

حالا به نور چراغ‌های شهری فکر می‌کنم که یک دنیا دوره. یک دنیای واقعی واقعی. 
یاد روزهای زمستون چند سال قبل می‌افتم که وبلاگش رو می‌خوندم و حسش برام شبیه کشف دنیاهای جدید بود. شبیه نسکافه‌ی غلیظ صبح زود و سرمای دلچسب روزهای اسفند.

کاش همه همین‌جا خوشبخت بودیم. همه پیش هم. 
کاش هیچ‌کس خسته نمیشد. 
۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۸
م.

Mirror Mirror on the Wall, Who Is the Fairest of Them all

|شفاف‌سازی: نگارنده در این متن به هیچ وجه خودش رو خوب مطلق و عاری از خطا ندونسته. |
باید یک‌بار از خودمون بپرسیم چرا فکر می‌کنیم حق اظهارنظر درباره‌ی هر چیزی رو داریم؟ همیشه یاد یه خاطره‌ی تلخی می‌افتم که یکی از دوست‌هام تعریف کرد. و من به اندازه‌ای ناراحت شدم از شنیدنش، که وقتی شروع کردم به نوشتن اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. ماجرا از این قرار بود که یک خانمی توی پارک توی جمع دوست‌هاش بهش گفته بود با این وضعیت جوش‌های صورتش هیچ‌کس حاضر نیست باهاش ازدواج کنه. شاید باورتون نشه ولی خیلی جدی و بله، جوش صورت! دوست من که حداقل به چشم من قشنگ محسوب میشه، و حتی اگه به چشم اون خانم زیبا به نظر نرسیده، باز هم نباید این‌طور بی‌رحمانه باهاش رفتار میشد. یعنی نه تنها توی این جامعه تا این اندازه زن تحقیر میشه که جذابیت ظاهری‌اش میشه مهم‌ترین معیارش، و جذابیت ظاهری اون‌قدر سطحی که یک چیز ساده و گذرا مثل جوش صورت بخواد خرابش کنه و البته ازدواج بزرگ‌ترین موفقیتش، که حتی یک نفر به خودش اجازه میده این حرف رو به یک آدم غریبه توی یه پارک بزنه. توی این لحظه‌ها، آدم حتی نمی‌تونه تصمیم بگیره باید به خاطر این طرز تفکر و مشکلات زن‌ها غمگین باشه یا برای این‌که حریم شخصی تا این اندازه بی‌اهمیت شده. یا به خاطر این‌که خب، حداقل من آدم‌های زیادی رو دیدم که همین‌طور فکر می‌کنند و اعتقاد دارند زنی که به اندازه‌ی کافی زیبا نباشه، اگه یک همسر خوب داشته باشه خوش‌شانس بوده! اگه موفقیت شغلی و علمی کسب کنه به خاطر این بوده که تنها و بدبخت بوده برای همین با این چیزها سرپوش گذاشته روی درد انتخاب نشدنش و هزار یک تفکر تلخ و دردناک دیگه. 
همیشه وقتی صحبت از این حرف‌ها میشه بحث این پیش میاد که مگه زیبایی مهم نیست؟ مگه آدم زیبایی رو دوست نداره؟ چرا. ذهن آدم زیبایی رو دوست داره. ولی تعریف زیبایی چیه؟ چه اندازه تعریف خود آدم مهمه و چه اندازه معیارهای جامعه؟ اصلا چرا زیبایی برای یک زن باید این‌قدر پررنگ شده باشه؟ زیبایی برای خود من یعنی آراسته بودن. یعنی تمیز و مرتب بودن. بعد از اون زیبایی برای من ویژگی‌های خاص هر آدمه. ویژگی‌هایی که باید زمان بذاری تا کشفشون کنی. زیبایی یک آدم حداقل برای خود من تا حد خیلی خیلی زیاد به شخصیتش بستگی داره و به تجربه بارها شده که حسی که به یک خوشگل بی‌شخصیت داشتم حسی بوده شبیه حسی که به ملکه‌ی بدجنس داستان سفیدبرفی داشتم که هر روز می‌رفت جلوی آینه تا مطمئن بشه زیباترین خودشه. :)) و این رو صادقانه میگم که خیلی خیلی زیاد پیش اومده، چه دختر چه پسر، وقتی یک نفر شخصیت و شعور نداشته جذابیت ظاهری‌اش هم کاملا برام از بین رفته. ولی خب قضیه ساده‌تر از این حرف‌هاست. اصلا از این بحث‌های ایده‌آل و زیبا بگذریم که زیبایی به شخصیته، و فرض کنیم زیبایی فقط به ظاهر بستگی داره. خب این‌که یک نفر به نظر شما قشنگ نباشه به هیچ وجه دلیل نمیشه که این موضوع رو بهش بگید یا تصمیم بگیرید به شکل‌های مختلف تحقیرش کنید. صرفا باید یک کار خیلی ساده انجام بدید و اون اینه که نظرتون رو برای خودتون نگه دارید. 
همه‌ی اینا رو گفتم چون از وقتی که رفتم دانشگاه به شدت ناراحتم از این همه اعتماد به نفس نداشتنی که توی دخترهای اطرافم می‌بینم. چند شب پیش وقتی با ز. حرف می‌زدیم، داشت از مشکلاتی که خودش با یک سری ویژگی‌های تغییرناپذیرش داشته حرف می‌زد و این‌که الان که باهاشون کنار اومده چقدر حس بهتری داره. مثلا این‌که دوست داشته قدبلند باشه ولی الان دیگه براش مهم نیست. فکر کردم چقدر مهمه خودمون رو دوست داشته باشیم همین‌طور که هستیم. من حرفم این نیست که نباید آرایش کرد یا عمل جراحی یا هرچی، اگه کسی آرایش کردن رو دوست داره خب آرایش بکنه. ولی در کنارش نباید این اجازه رو به خودش بده که از من ایراد بگیره که لوازم آرایشی که یک دختر ده ساله داره از تو بیشتره. تصمیم اون آدم این بوده که زیبایی رو در آرایش کردن ببینه و این برای من قابل قبوله و تصمیم من این بوده که سادگی و راحتی رو ترجیح بدم. ولی خب تمام این‌ها به نظر من تا حدی قابل قبوله که یک نفر دچار وسواس نشه. که اون‌قدر یک ویژگی تغییرناپذیر مثل قد اذیتش نکنه که اعتماد به نفسش رو از بین ببره. تا حدی قابل قبوله که نشه حساسیت بیش از حد روی ظاهر و پر کردن جیب آدم‌هایی که از این قضیه سواستفاده می‌کنند. 
و درنهایت این‌که کاش نسبت به هم باملاحظه‌تر باشیم. اگه آدم لاغری رو می‌بینیم که لاغرتر شده فکر کنیم شاید یک مدت تحت استرس و فشار بوده و الان به حال خوب نیاز داره. یا این‌که همین‌ مدلی بودن رو ترجیح میده. گفتن غذا بخور تو رو خدا لازم نیست این‌قدر هم شبیه مدل‌ها باشی، به جز آزار دادن اون آدم کمک دیگه‌ای بهش نمی‌کنه. بعد از یک مدت طولانی ندیدن آدم‌ها لازم نیست بهشون تغییرات منفی‌شون رو یادآوری کنیم. ممکنه یک چیزی مورد پسند ما نباشه ولی خود اون آدم اون ویژگی رو دوست داشته باشه. مثلا یکی از عجیب‌ترین چیزهایی که من هم‌چنان زیاد می‌بینم اینه که موبلند بودن برای پسرها پذیرفته نیست. در صورتی که اگه یک مقدار به طرف مقابل حق انتخاب بدیم متوجه میشیم که چقدر عادی‌تر از این حرف‌هاست. 
بیاید با آدم‌ها مهربون‌تر باشیم و کمتر آزارشون بدیم. از همین امروز شروع کنیم و بیشتر از قبل مراقب رفتارهامون باشیم. رفتارهایی که شاید به نظر خودمون بی‌اهمیت بیاد، اما برای یک آدم حساس می‌تونه خیلی آزاردهنده باشه. 
۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۴
م.

زیبا.

مرسی از سروتونین، تابستون، حال ِِِِِ خوب ازیادرفته‌ی بعد از ورزش که حالا دوباره داره یادآوری میشه، دنیای قشنگ ذهن ِ میازاکی، پیاده‌روی تازه کشف‌شده، دانشکده‌ی تعطیل، حذف اتفاقِ زشت در عرض بیست دقیقه حاضر شدن‌های صبح زود، ژان‌زق، نور کافه‌ی دم غروب، زندگی ِ کنارخانواده بعد از فاصله‌ای که لازم بود و خیلی خیلی چیزهای دیگه. :**
۲۷ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۲
م.