پنجره های آبی

.

من همیشه تصویر اون روز شهریور توی یادم می‌مونه. جاده‌ی بارونی شب رو رفته‌بودیم تا دریا. نیمه‌شب کنار دریا بودیم و صبح روز بعد وقتی ردیف درخت‌های بلند و سبز رو نگاه می‌‌کردم، فکر می‌کردم چطور می‌خواستی چشمت رو به همه‌ی این‌ها ببندی؟ 

بهار سال پیش یکی از عصرهایی که با از خستگی خواب رفتن و دوچرخه‌سواری می‌گذشت و مغزم خاموش میشد، طعم گیلاس دیدم و از نیمه‌ی فیلم به بعد تمامش رو گریه کرده بودم. هیچ فکری توی ذهنم نبود. سرم خالی بود. خالی خالی. نمی‌تونستم بفهمم چی درسته و چی اشتباه. 

صبر کردم. می‌خواستم یک‌بار دیگه نور بهار رو روی تنم حس کنم. می‌خواستم برسم به روزی که به دنیا اومدم. می‌خواستم دوباره ببینمشون. می‌خواستم شب‌های سرد مثل قدیم کوچه‌ها رو پیاده راه بریم و سیگار دود کنیم. می‌خواستم یک‌بار دیگه بهم نشون بدی که اشتباه نمی‌کردم. 

نگرانم برای اینکه دیگه هیچ‌وقت نخندی. نگرانم برای همه‌ی «مراقب خودت باش»ها. 

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۲۸
م.

.

خیلی زیاد به تمام چیزهایی که می‌تونستم تجربه کنم یا باید بیشتر دنبالشون می‌گشتم فکر می‌کنم. به رشته‌های نامرئی که تمام زندگی‌ام دور دست و پاهام پیچیده شده بودند.

بیشتر از هر وقت دیگه‌ای می‌خوام که فرار کنم ازشون. از هر چیزی که حس زنده بودن رو برای زمان طولانی ازم گرفت. 

۱۴ دی ۰۰ ، ۱۷:۲۹
م.

.

So, if you're asking me, I want you to know

When my time comes

Forget the wrong that I've done

Help me leave behind some reasons to be missed

And don't resent me

And when you're feeling empty

Keep me in your memory

Leave out all the rest

Leave out all the rest

۲۹ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۵
م.

.

صبح‌ها روزم رو شروع می‌کنم و به زحمت صبحونه می‌خورم که چند ساعت بعد بتونم بدون معده درد برم سراغ آیس‌کافی درست کردن.

کارهامو انجام میدم که بتونم زودتر ازشون فرار کنم. 

واکنش‌ها به اتفاق‌ها رو می‌بینم و جمله‌ی تکراری «باید زودتر بریم.» و فکر می‌کنم که ته دلم خیلی اوقات هنوز اون زندگی که تصور کرده بودم و اینجا ساخته بودم رو می‌خواد؛

نمی‌تونم باور کنم که هر روز غیرممکن‌تر بشه موندن و ادامه دادن.

۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷
م.

.

من فقط می‌تونم بگم خیلی خوب حال اون آدم‌هایی رو می‌فهمم که یک نقطه‌ای تمام دستاوردهای سطحی زندگی و مسابقه‌ی «کی از همه موفق‌تره» رو رها می‌کنند و از این بازی بیرون میرن. نمی‌خوام زیبا و خیلی ثروتمند و موفق باشم. بیست و دو سال من رو انداختند توی این بازی. حالا از بیرون خوب به نظر میرسم ولی هر روز که از خواب بیدار میشم با کوچک‌ترین اتفاق بد دلم میخواد زنده نباشم. رشته‌هایی که وصلم کردند به زندگی سست اند و چیزهای کمی دارم که وقتی خوب نیستم بتونم برم سراغشون.  

خوشبختانه از شغل آینده‌ام بدم نمیاد اما فکر می‌کنم چقدر مسخره که خیال می‌کردم باید یک دنیا چیزی یاد بگیرم تا واقعا باارزش باشم. تا همین الان هم خیلی درس خوندم و خب کافیه. می‌تونم به مردم کمک کنم تا سالم‌تر و خوشحال‌تر باشند. باقی وقتم رو هم برای چیزهایی بذارم تا واقعا زندگی کنم. از دانشگاه خسته ام. گاهی اوقات انگار خودمم متوجه نیستم که دانشگاه چقدر ازم وقت گرفته و باقی ابعاد زندگی‌ام رو از بین برده. 

ولی فارغ‌التحصیلی رو هم معجزه نمی‌دونم. باید از همین روزها شروع کنم.

۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۹:۲۹
م.

...

زندگی پر از شگفتیه؛ 

و به همون اندازه پر از مانع برای رسیدن بهشون. 

۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۴۴
م.

...

۱. حمایت کردن از آدم‌ها، تایید اینکه چیزی که حس می‌کنند واقعی و مهمه، همدردی کردن و گفتن «می‌دونم سخته»، گفتن جمله‌ای شبیه «من همیشه هستم تا کمکت کنم.» 

۲. با نگاه بالا به پایین، بدون در نظر گرفتن احساسات طرف مقابل تکرار جمله‌هایی مثل «قوی باش» «من اگه بودم اِل می‌کردم و بِل.» بی‌ارزش جلوه دادن چیزی که اون آدم داره از سر می‌گذرونه. گفتن «بی‌خیال بهش فکر نکن.»

- جالبه که نفر دوم احتمالا می‌خواد کمک کنه؛ اما در نهایت فقط یک حس بد رو به اون آدم میده. حس به درد نخور بودن. حس ضعیف بودن. 

همین. همین کلمه‌های ساده. 

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۵۳
م.

...

داشتم به ی. می‌گفتم که دلم می‌خواست بهار این کار رو می‌کردم و اون کار، فلان برنامه و فلان چیزی که مدت‌ها می‌خواستم، بعد چند لحظه گذشت و اضافه کردم: «اما می‌دونم خوب نمیشه. اون‌طور که من دلم می‌خواد نمیشه. »

ی. خندید و گفت:«تو که این همه صبر کردی. یکم دیگه هم صبر کن.»

نمی‌دونم چقدر گذشته؛ اما دلم می‌خواد بگم که خسته شدم. خسته از صبر کردن برای اون لحظه و زمان بی‌نقص. خسته از اینکه همیشه خواستم همه چیز رو خودم بسازم. از اینکه بار همه چیز روی دوش خودم بود. 

دلم برای زندگی کردن تنگ شده. 

۲۲ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۱
م.

...

این مدت بیشتر از هر وقتی ارزش زمان رو درک کردم و بیشتر از هر وقتی، زمانم با چیزهایی که دست خودم نبود از دستم رفت. وقتی که برای دانشگاه هدر رفت. وقتی که برای استرس‌ و ناراحتی و فکرهای بی‌فایده هدر رفت. 

یک روزهایی حس می‌کنم با وجود میلم به تجربه کردن، چقدر کم تجربه کردم. چه ترس‌های عجیبی دارم هنوز. همیشه صحبت از ترس میشه یاد اولین باری می‌افتم که می‌خواستم تنهایی سوار مترو بشم و اولین بار که می‌خواستم برای یک نشریه بنویسم. چیزهایی که حالا به نظرم خنده‌دار میاد. خیال می‌کنی دیگه تموم شده. فکر می‌کنی من تنها سفر رفتم. تنها زندگی کردم. دیگه چیزی نیست که نتونم. بعد یک‌جا خودت رو گیر میندازی و می‌بینی ترس‌ها هنوز هست. 

اون شبی که خیلی کوتاه از ته دلم خوشحال بودم و برای کل اسفند و بهار برنامه ریختم توی ذهنم. روز بعد خراب شد و دوباره افتادم توی سراشیبی نگرانی و اضطراب. فکر کردم زندگی چه شکلی میشد اگه من آدم رهاتری بودم؟ اگه به این سادگی بعضی چیزها من رو مضطرب نمی‌کرد؟ دلم همون چند ساعت آروم و شگفت‌انگیز رو خواست. وقتی هیچ ردپایی از هیچ شکلی از نگرانی نبود. 

چند روز پیش هم توی اوج استرس یک تصمیم گرفتم. یک مواجه شدن با ترسی که بارها خواستم ازش فرار کنم ولی وقتش رسیده بود. به عدد بیست و دو فکر می‌کنم و به نظرم رسید که کافیه. این کاری که دارم می‌کنم شبیه شکلی از زندگی نیست که من بهش بگم زندگی واقعی. 

دلم می‌خواد برم توی صفحه‌های کتاب جدید غرق بشم و این همه فکر نکنم. ولی می‌دونم آخر هیچ راهی ندارم غیر از اینکه برم بیرون از این غار. 

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۸
م.

...

فکر می‌کنم اگه یکی از آرزوهای محالم قرار بود برآورده بشه، این رو انتخاب می‌کردم که بتونم تمام اتفاق‌هایی که توی مغز میفته رو ببینم و بفهممشون. تک‌تک مسیرها و اتفاق‌هایی که ختم میشه به یک فکر یک واکنش یا هر چیز دیگه. شاید توی این نقطه به این نتیجه می‌رسیدم که ماجرا فقط اتصال‌های نورونی نیست. ولی وقتی به اون مسیرها فکر میکنم، به مکانیسم‌های بی‌شمار و جزئی که وجود داره یا به یک سلول در سطح مولکولی و تک‌تک واکنش‌هایی که ما رو شکل میدن، حسش شبیه شب‌های رصده. وقتی داری به آسمون نگاه می‌کنی و هم شگفت‌انگیزه و هم ترسناک. اما با این تفاوت که حالا تمام این دنیای شگفت‌انگیز توی سر خودت جا گرفته. 

۰۷ آبان ۹۹ ، ۰۷:۴۷
م.