پنجره های آبی

بی عنوان بهتره

من کلا انتظارم از آدمها خیلی زیاد بوده تا الان. نمیدونستم نباید انتظار داشته باشم که مهربون باشن. که توی مغازه، مترو، اتوبوس، خیابون، مهمونی و هرجا دیگه طوری رفتار نکنند که با کلی انرژی منفی برگردی. نمیدونستم کلا انتظار داشتن از آدمها خنده داره، چه برسه تا این اندازه پرتوقع بودن. (:

- ولی خب واقعا سخت نیست. خوب بودن سخت نیست. باید هر روز به خودم یادآوری کنم که خوب باشم. از خودم که میتونم توقع داشته باشم. 
۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۲ ۱ نظر
م.

صفر

ساعت سه صبح، یا سه شب، برای خودم نوشتم که بیا تمومش کنیم، خب؟ گفتم خب. بعدش آهنگ گوش دادم و فکر کردم چرا دست از این مسخره بازی برنمیدارم؟

۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر
م.

بیست و دو | اردیبهشت | بهار

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا بعد از چندوقت همه چیز خوب پیش بره، حتی با این که هوا بوی درخت بارون خورده میداد و دود و گوگرد. :)) 

درختا سقف پیاده رو بودن و بالای سرم سبز  ِسبز، آفتاب قشنگ تر از قبلش، چتر های رنگی رنگی بالای پیاده رو که قشنگ ترین بودن، فیلم خوب بود هرچند غمگین بود، وقتی اومدیم بیرون دوباره بارون باریده بود و واقعا اردیبهشت بود و واقعا بهار بود. :]

+ بی خیال ِخستگی ها. بی خیال ِآشفتگی ها. 

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۵ ۰ نظر
م.

قول بده که دائم بخندی.

هرچند که باد ِخنک ِعصر، مثل شب ِجاده ی شمال بود؛ اما نه الان شهریوره، نه اینجا شماله و I'm tired now.
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
م.

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

پنج شنبه و یک شنبه هردو روزهای عادی از هفته اند، مثل تمام روزهای دیگر. اما برای من، روز های دیدن "درخت زیبا" اند و از سبز به نارنجی و از نارنجی به بی برگی و از بی برگی به سبز رنگ عوض کردن هایش. دیدن گذر فصل ها، گذر عمر، گذر لحظه ها.

دفتر های جلد ارغوانی همیشه برایم الهام بخش بودند، مثل همان پنجره، همان گل های لب پنجره، مثل همان پرده ی سفید که با باد تکان میخورد.

عصر بیست و چهار چراغ اتاق را روشن کردم. چشمم افتاد به دفتر ارغوانی روی میز. دست هایم را گذاشتم روی میز و نگاهش کردم. با دقت به برگه های سفیدش نگاه کردم و یاد ِ فروردین دو سال قبل خاطرم را روشن کرد. یاد ِ دفتر ارغوانی آن زمان افتادم. عصر بیست و چهار بود که فهمیدم که قرار نیست حافظه ی انسان ها همه چیز را به خاطر بسپارد. پاک می شود و فراموش می شود و می رود تا روزی که یک لحظه دوباره برمیگردد. اما روزی هست که حتی برگشتی در کار نیست. روز های قدیم رفته اند تا همیشه و فراموش شده اند و وقت ِ شروع ِ دوره ی جدیدی است. و من چقدر خوشبین ام به این دوره ی جدید. چقدر روشنم. چقدر به "هرچی شد آخرش ازش بهترین رو میسازم" ایمان دارم.

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۰ نظر
م.

گذر فروردین

بین شلوغی این روزا میرم کنار پنجره وقتی بارون میزنه و خونه توی سکوت مطلق فرو رفته. صدا مییاد، صدای قدیمی. میخونه باش فردای ِ من. ممکنه دوباره برگردن؟ آره.

چمن های سبز پر از لاله های رنگی بود. فکر کردم چند نفر به اندازه من گل لاله رو دوست دارن؟ کتاب خریدم بعد چندوقت. دارم برمیگردم به خودم، بعد این همه نبودن.

شمع هارو که فوت کردم یادم رفت آرزو کنم. اما میدونم. میدونم که چی میخوام.

۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر
م.

مبارک

سال خوبی باش. :] 
مثل همین چندساعت..
۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۷ ۲ نظر
م.

۲

عَسی أن تکرَهوا شَیئاً و هو خیرٌ لکم وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً و هو شَرٌّ لکم

[چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است، و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن که شر شما در آن است. ]


سوره مبارکه بقره - ۲۱۶

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
م.

شوخی نداشتیم با هم که زمان ِعزیز

دوستمون گفت: مگه الان بهمنه؟ گفتم چهار روزه بهمنه و فکر کردم یعنی واقعا امروز چهارم بهمنه؟ 

۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۳ ۱ نظر
م.

بهاران

I FeeL Alive :)
۲۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۱ ۰ نظر
م.