پنجره های آبی

No more tears


خیلی وقته از خودم میپرسم این چرخ و فلک تا کِی میخواد بچرخه؟ این متروی پر از آدم های نگران، کِی از تونل تاریک درمییاد؟ این ماشین بی ترمز کِی قراره پرت بشه وسط دره؟ این سقوط آزاد کِی قراره با رسیدن به زمین تموم بشه؟ 

۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۱
م.

شب مهتاب.

دنیایی که برای خودت میسازی. دنیایی که خبر های جهان مثل سیل ویرونش میکنن اما هنوز امید داره به نسل بشر. دنیایی که وسط یه روز برفی سردرگم، گذشته ات رو برمیگردونه تا یادت بییاره روز های برفی همیشه سفیدن. دنیایی که یادم مییاره ملیکا کی بود و چقدر بی شباهت به کسی که تمام یک سال گذشته، خیلی وقتا یادش رفت نفس بکشه. 

این همه سفیدی، بالاخره یادم آورد. 
۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۷ ۱ نظر
م.

Let it go

دلم برای خوشحالی به مدت زیاد تنگ شده. بی فایده است اگه بگم خوشحالی مثل گذشته ام، چون گذشته و آدم ِِ گذشته تموم شده. من تغییر کردم، شرایط خیلی تغییر کردن و یحتمل تکراری در کار نیست؛ اما من به خودم قول داده بودم که بهترش رو بسازم. همون لحظه که همه ی فایل هارو پاک کردم البته همراه با گریه زاری به مقدار لازم، به خودم قول دادم که بهترش رو بسازم. 

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۹
م.

...

داشتم فکر میکردم که من همیشه برام خیلی مهم بود از حرفام برداشت اشتباه نشه، برام مهم بود که قضاوت نشم و این حساس بودن زیاد مثل وسواس شده تقریبا. ولی خب، اون کسی که بدون شناخت از من بخواد خیلی راحت قضاوتم کنه آزاده که با فکرهای اشتباهش سر کنه. مگه من چقدر میتونم مراقب برداشت بقیه باشم؟ 

خلاصه که همین. 
خیلی چیزا اون طوری نیست که ما فکر میکنیم. 
۲۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۵
م.

به تو سوگند که جز تو نبود یار مرا.

از همون روز که زل زده بودم به درخت های خیابون ب. و تند تند با خودم حرف میزدم، تا امروز که داشتم تسلی بخش های فلسفه میخوندم و وسطش کتاب رو گذاشتم روی زمین و شروع کردم با خودم به حرف زدن، یه چیز ازت خواستم. من فقط میخوام گم نشم. میخوام همیشه یادم بمونه که هربار خودم رو توی سردرگمی و سیاهی دنیام گم کردم، هروقت فلسفه ی معیوبم پرتم کرد روی زمین و همه چی از چشمم افتاد، هروقت اشتباه کردم و خسته شدم از کم و کاستی ها، فقط پیدا شدن بودن که نجاتم داد. فقط تو بودی که نجاتم دادی و من از وقتی که یادمه تا همین الان، با همه ی تغییرات و فکر های ضد و نقیض و ندونستن خیلی چیزا و بالا و پایین رفتن توی مسیر زندگی ام، لحظه ای نبوده که باورت نداشته باشم. 
ولی گم شدم الان. هر طور که نگاه میکنم هیچ وقت توی زندگی ام اینقدر از آرامش خالی نبودم. اینقدر آرامش برام مثل یک رویا نبوده. بهتر از هرکسی میدونی که چقدر آشفته ام، که هر روز دارم مریض تر میشم، که اوضاع خوب نیست. میدونی که من به معنای واقعی خسته ام.

من بلند میشم. کافیه این روزای سیاه. کمکم کن مثل همیشه :)
۲۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۹
م.

من رو ببر از ویرونی، از ابر های بارونی.

حس امروز رو باید ثبت میکردم. نور قشنگ ِِ اتاق و لیوان قشنگ و چای خوشرنگ. حس این که این زندگی مال منه، پس آینده اش رو طوری میسازم که خودم میخوام نه بقیه. اما چرا بعضی وقتا از زندگی تهی میشم، وقتی بعضی وقتا پر از حس خوب و هیجانم نسبت به زندگی و تجربه های جدید؟ 
۱۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر
م.

Melika

شما رو نمیدونم، اما من همیشه دلم میخواست که یه دوستی هم اسم ِِ خودم داشته باشم. نمیدونم چرا ولی خیلی برام جالب بود. 
هیچ وقت هم نشد. 
۱۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۷ ۴ نظر
م.

حرفی نبود.

من حتا دلم برای سلول های فوق کلیه ام میسوزه.
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۳
م.

...

کِی اینقدر نامهربون شدیم که از خوب بودن ِِ هم دیگه تعجب کنیم؟ 
۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۷ ۲ نظر
م.

رنگ ِِ ابری

من اینجا نشستم. پنج طبقه بالاتر از درخت هایی که تازه رنگ پاییز گرفتند. بالای سرم ذره های سفید نور لابلای مولکول های هوا شناورند و فکر میکنم فاصله آدم های روی این کره ی خاکی، مثل جهان در حال انبساط، کش مییاد و بیشتر میشه و بیشتر و بیشتر. 
ما هنوز همون آدم هاییم. من هنوز همون آدمم. هنوز مینویسم، هنوز وقت غروب چراغ هارو خاموش میکنم تا رنگ ِِ ابر، معلق بشه وسط آشفته بازار اتاقم. هنوز دوست دارم جلوی آینه بشینم و اونقدر به خودم لبخند بزنم که صورتم درد بگیره. هنوز دوست دارم گوشه ی پذیرایی بشینم و برای آدم هایی که فقط توی ذهنم روبروم نشستن حرف بزنم، سکوت کنم که یعنی دارم گوش میدم و بخندم که یعنی چه چیز جالبی تعریف کردی. 
اینجا که نشستم، نور سفید ِِ شناور سُر میخوره و از پنجره میره بیرون. میره تا برسه به هرنقطه ی دیگه ای از این کره ی خاکی. تا برسه به جایی که پاییزش پاییزتر از هرجای دیگه است. تا برسه به جایی که آدم هاش با من فاصله دارن، فاصله های زیاد که کش مییان و هر روز بیشتر میشن. 
ما هنوز همون آدم هاییم. حتی اگه گوشه های قلبم جوونه نزنن، حتی اگه هفته ها و ماه هاست که سراغ هشت کتاب و کتاب ِِ سبز رباعیات عطار که هدیه ی تولدم بود نرفته باشم، حتی اگه اضطراب به همه ی حس های دیگه غلبه کرده باشه. 

نمیذارم فاصله ها بیشتر از این کش بییان. فقط امیدوارم تا وقتی که من مییام، زمستون شروع نشده باشه. 
۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر
م.