پنجره های آبی

...

گاهی اوقات یک سری خاطرات از دانشگاه یادم میاد که بعدش واقعا آرزو می‌کنم هفت ترم باقی‌مونده رو مجازی بخونم. 

۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۳۸
م.

نامه‌ای که به دستت نمی‌رسه.

سین عزیزم؛ حالا چند سالی هست که عادت عجیب نامه نوشتن به هم رو فراموش کردیم. بخوام واقعیت رو بگم باید به این اشاره کنم که شاید چون چند سالی هست که دیگه حتی حرفی نزدیم. نامه‌های تو حالا چند سالی هست که از Inbox خاک‌خورده‌ی من پاک شده. 

خیلی چیزها هست که دلم میخواد بهت بگم.

نیمه‌شبه و اولین ساعت‌های آخرین روز از بیست سالگی‌ام. صدای چرخ ماشین‌ها روی خیابون خیس از بارون میاد و حتی این موقع از شب و حتی چند ساعت بعد، این خیابون قرار نیست که به سکوت برسه. به زحمت می‌تونم تمرکز کنم. چراغ اتاق روشنه و آرزو می‌کنم که کاش می‌تونستم بخوابم اما می‌دونم حداقل دو سه ساعتی بیدارم. پاییز گذشته زمان زیادی رو صرف خوندن درباره‌ی خواب کردم و حالا حالم شبیه اون پزشکیه که سیگار می‌کشه. 

می‌خوام از بیست سالگی برات بگم. بعد از چند سال بیست سالگی تنها سالی بود که تو هیچ بخشی ازش رو ندیدی‌. عجیب بود. همین بهترین شرح باشه شاید. دقیقا یادم نمیاد چه آرزویی کردم ولی می‌دونم که برآورده نشد.‌ شمع‌های روی کیکم وقتی فوتشون میکردی دوباره روشن میشدند. روز تولدم اتفاق خاصی نیفتاد. برای میان‌ترم درس می‌خوندم و بارون می‌بارید. روزی که دور هم جشن گرفتیم هم روز خاصی نبود. کتابخونه بودم برای میان‌ترم بعدی. عصر برگشتم و توی حیاط کتاب هایزنبرگ رو میخوندم. چه کتاب عزیزی بود. بعدتر شمع‌های مسخره‌ی قشنگم رو فوت کردم و رقصیدیم و بازی کردیم دور هم شاید. مثل همیشه. 

اما بیست سالگی عجیب بود چون پر از رها کردن بود. رها کردن تمام چیزهایی که فکر می‌کردم درسته‌. فکر می‌کردم نمیشه بدون اون‌ها زندگی کرد و می‌دونی شاید باید به این نقطه که می‌رسیدم می‌گفتم و مثل همیشه میفهمی که میشه بدون همه چیز دوباره زندگی کرد و زندگی کرد و زندگی کرد. اما اینطوری نشد. حالا که به آخرش رسیده دلم می‌خواد همه چیز رو تغییر بدم. حتی دلم می‌خواد که رهاشده‌ها و فراموش‌شده‌ها رو برگردونم. تصویرهای پراکنده‌ای توی ذهنم دارم از اتاقی که چراغش رو خاموش می‌کردم و آهنگ‌هایی که میشد باهاشون برای دقیقه‌های طولانی گریه کرد. من بخش بزرگی از بیست سالگی‌ام رو تنها بودم. دور و برم شلوغ بود اما تنهایی عمیق‌تر از قبل. زمستون بیست سالگی بود که از نفرت گریه کردم و از خشم و از غم. از تنهایی و از دوری و از بی معنایی. پاییز بیست سالگی بود که تمام بناهای توی ذهنم پایین ریخت‌. همه چیز به سرعت تغییر میکرد. دلم می‌خواست با آدم‌های دور و برم مهربون‌تر باشم اما با بار خشمی که روی دوشم بود روز به روز آروم کردن خودم سخت‌تر میشد. 

یک روز زمستون بود که ساحل جادویی رو پیدا کردیم. مسیر صخره‌ای رو به زحمت رفتیم تا رسیدیم به بهشتی که موج‌های آروم و آفتاب روشنش تمام حس زنده بودن بود. بلند بلند خوندن با آهنگ‌ها و نشستن روی صخره‌ها برای دیدن غروب. هنوز به خوبی اون شب رو یادم هست. قایق روی آب و نورهای شهر که از دور پیدا بود و آسمونی که بی‌اندازه ستاره داشت. تمام لحظه‌های بودن در طبیعت تمام حس بدی که داشتم رو فراموش میکردم. مثل کودکی بودم که به تازگی تمام دنیا رو میدید و هنوز دریایی برای کشف کردن داشت. سین، زندگی بیست سالگی من شاید باید به این شکل می‌گذشت. همین صبر و اشتیاق و شور برای کشف کردن؛ اما جای تمام حس زنده بودنم رو خشم گرفته بود.

حالا تقریبا پنجاه روزی هست که برگشتم خونه. روزهای قبل از این قرنطینه، بارها پیش می‌اومد که توی سرم با خودم و بقیه دعوا میکردم. نتیجه‌ی فرو خوردن خشمم بود. روزهای اول قرنطینه هنوز این دعواها ادامه داشت و به مرور کمتر شد‌. شب‌هایی که از پشت‌بوم خیابون رو نگاه میکردم و فکر می‌کردم هر اندازه که این اتفاق و تمام این روزها بد باشه، هر اندازه که آینده نامعلوم باشه؛ اما من واقعا به نجات از اون روزها احتیاج داشتم. به برگشتن به فضای بین دیوارهای اتاقم. برای تو گفته بودم که چقدر این اتاق رو دوست دارم. این روزها بهتر می‌تونم ذهنم رو مرتب کنم. بهتر می‌تونم بفهمم که ماه‌های گذشته چه اتفاقی برای خودم و زندگی‌ام افتاد. بعید می‌دونم بتونم با اون شور گذشته به زندگی و چیزهایی که نمی‌دونم و دریاهایی که کشف نکردم نگاه کنم. ولی حالا بهتر می‌دونم که هر چیزی ارزش خوندن نداره و هر چیزی ارزش یاد گرفتن نداره حتی اگه تو آدمی باشی که بی‌اندازه میل به سر درآوردن از تمام چیزهای این دنیا داشته باشی‌. من حالا شاید هیچ شباهتی به تصویری که تو از من داری نداشته باشم. جالب‌تر اینکه حتی شباهتی به تصویری که خودم تا چند ماه پیش از خودم داشتم هم ندارم. زندگی عجیبه سین و بیست سالگی عجیب‌ترین بود. ترکیبی از عجیب‌ترین لحظه‌ها.

سین عزیزم؛ دلم برای نامه نوشتن برای تو تنگ شده بود؛ اما ما که با هم رودربایستی نداریم. باید بهت بگم که بی‌اندازه تمرکزم رو از دست دادم و این نامه بهانه‌ای شد برای سر جمع کردن کلمات. که اگه به خودم بود هیچ وقت این پاراگراف‌ها به آخر نمی‌رسیدند. این تمام چیزی نبود که توی ذهنم می‌چرخید. بیست سالگی عجیب‌تر از این حرف‌ها بود که نوشتن ازش ممکن باشه. اما به هر حال خوشحالم که بعد از مدت‌ها حرفی زدیم. 

- و هنوز بارون می‌باره.

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۹
م.

‌...

من گاهی اوقات جدا حس می‌کنم زندگی با من شوخی داره‌. واقعا دلیلی برای این اتفاق آخری نبود. واقعا دلیلی نبود. واقعا دلیلی نبود.

در نهایت آخر شبی اونقدر خسته شدم از بحث‌های ناتموم توی سرم که فکر کردم الان چقدر خوبه از اون مدل فیلم‌هایی ببینم که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنی. ولی خب قول دادم به خودم که زود بخوابم. (تا سه ساعت بعد وقت تلف می‌کند و بین اپ‌های مختلف می‌چرخد. )

قطعا اینستاگرام رو تا چند روز آینده دی‌اکتیو می‌کنم. متاسفانه چند تا کار باقی‌مونده دارم. (حتی اگه باورتون نشه که آدم در رابطه با اینستاگرام کار عقب افتاده داشته باشه. ) و خب بعد از اون با خیال راحت می‌تونم بخش زیادی از وقت و حجم اینترنتم رو حفظ کنم. هر چند برای رهایی کامل از جو سمی دانشگاه باید از گروه‌ها هم لفت بدم ولی متاسفانه برای دنبال کردن اخبار لازمشون دارم.

این روزها وقت خوبیه برای فکر کردن به اینکه من چرا اینقدر از حس جداافتادگی بدم میاد. چرا اینکه جمع اطرافم مثل من نباشه آزارم میده. و اینکه چرا اکثر اوقات این حس بد رو داشتم. (در حال نوشتن جمله‌ی آخر شافل آهنگ عجیبی رو پخش کرد که ترکیبش با محتوای این پست فوق‌العاده بود. کاش اینطور نمیشد. :)) )

ولی جدا کاش من مثل ی. بودم. هر وقت بهش می‌گفتم که از محیط دور و برم خسته شدم می‌گفت چرا اهمیت میدی. اصلا چرا بهش فکر می‌کنی. واقعا چه اهمیتی داره و جدا خودش هیچ اهمیتی نمیده. نمی‌دونم چطور. 

۱۸ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۵
م.

...

سال نو و عید من تو روز عزیزی هستی که برسی و در اون روز زیبا، من دیگه این همه فکر نکنم هر حرفی که میزنم اشتباهه و هر کاری که می‌کنم اشتباهه و هر فکری که می‌کنم اشتباهه.

- پست کردن اینم اشتباهه.

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۳
م.

...

می‌دونی در نهایت اگه یک تصویر از این یک ماه گذشته بیشتر از همه توی ذهنم بمونه، احتمالا اون لحظه‌ایه که آخر شب بعد از اینکه ظرف‌ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم، لباس گرم‌ها رو پوشیدم که بعد مدت‌ها برم بالا. چند روز گذشته مدام بارون می‌بارید و با اینکه خونه بودم ولی حس میکردم هوا باید خیلی خوب باشه. رفتم بالا و باد سرد بعد از کلی وقت خورد به صورتم. بارون هنوز می‌بارید و نسبتا شدید. رفتم لب پشت‌بوم ایستادم و خیابون رو نگاه کردم و ماشین‌هایی که در گذر بودند و ترکیب نور چراغ‌ها و خیابون خیس از بارون. همه چیز شبیه نقاشی بود. با وجود لباس‌ گرم پوشیدن سرد بود و آخرین چیزی که می‌خواستم سرما خوردن. وقت نشد آهنگی که چند روز مدام گوش میدادم رو گوش بدم و بعد برگردم. هواشناسی رو چک کردم و Real Feel دو درجه بود. 

نمی‌دونم آخرش چی میشه. فقط می‌دونم که بعد این روزها، احتمالا دیگه هیچ شباهتی به ملیکای قبل ندارم. 

۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۸ ۰ نظر
م.

...

کاش میشد سال ِ نو رو عقب بندازیم. 

۲۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰
م.

...

هر‌ روز که میگذره، فقط بیشتر به این نتیجه میرسم که اگه بخوای واقعا کاری رو انجام بدی و درست انجام بدی، اگه واقعا بخوای چیزی رو بفهمی، هیچ راهی غیر از اینکه روزها و ماه‌ها و زمان خیلی طولانی‌تر از چیزی که در ابتدا به نظر میرسه براش وقت بذاری نداری. 

باید متمرکز باشی و جدی. مثل همون حرف همیشگی که می‌گفتی. کسی با مستند هیجان‌انگیز دیدن ساینتیست نمیشه. صرفا می‌تونه به علم علاقه‌مند بشه. اون مستند خوبه و می‌تونه جرقه‌ی شروع راه باشه؛ اما همه چیز نیست. 

برای من اما بیشتر از اینکه تمرکز کردن سخت باشه، این سخته که بفهمم اصلا چی می‌خوام. 

۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۷ ۱ نظر
م.

...

وقتی از پنجره‌‌ی قطار برف تمیز و سفید رو نگاه می‌کردم و پرده رو کنار زده بودم تا آفتاب گرم بتابه به دست‌هام که سرد بودند و به خط‌های روشن کتاب، آخرین حرف‌ها و آخرین روزها از ذهنم گذشت. یادم اومد که اول خشم اومد سراغم و بعد غم بی‌اندازه. افتادم توی بزرگ‌ترین و عمیق‌ترین سکوت زندگی‌ام. حرف زدن که هیچ، حتی کلمه‌ها برای یک تبریک تولد ساده هم از من گریزون شدند.

ولی چیزی که هیچ‌کس نمی‌دونه، چیزی که حتی تو هم نمی‌دونستی اینه که صبر من بی‌اندازه است. صبر من به اندازه روزهای زندگی من ادامه داره. شاید این روزها که توی این سکوت دست و پا میزنم و دیگه حتی خودم خودم رو نمی‌شناسم به نظر بیاد که شکست خورده و خسته ام؛ اما هنوز فکرهای زیادی هست که هر روز صبح برمیگرده به ذهنم و یادم میاره که یک بار خوندیم: گفت صبری تا کران روزگاران بایدش.

و چقدر شرح حال بود. تا ابد. 

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۰۸
م.

...

آینه‌های فرهاد؛ وصف آخرین روزهای بیست سالگی.

۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۶
م.

...

یادمه که اون روز فکر کردم چی می‌خوام. فقط جاده‌ی شب جواب بود‌. نیمه شب رسیدن. نشستن توی بالکن خونه‌ی رو به جنگل. Seven birds گوش دادن. سکوت. همین. 

دیشب خواب می‌دیدم از مسیر سمت دانشکده رد می‌شدیم و ساعت سه و نیم بود ولی غروب بود. پرسیدم چرا و گفت چون یلداست. طولانی‌ترین شب سال. یادت رفته؟ 

آهنگ‌های زیادی هست که صبح‌ها گوش بدم. اونقدر که دلم نخواد بیدار بشم‌. بلند نشم. زندگی رو شروع نکنم. شب بعد از بارون عصر رفتم زیر درخت گوشه‌ی حیاط نشستم و کتاب خوندم. توصیفش از روزی که از اسب افتاده بود، از درخت بالا رفته بود و زیر بارون زخمی و دردناک و خسته سردش شده بود و بعد وقتی رسیده بود خونه، بخاری گرم بود و لباس‌های تمیز و پدری که براش صبحونه درست کرده بود. قلبم گرم شد. دوباره بارون گرفت. راه رفتم. بارون شدید شد. اومدم زیر سایه بون و چند لحظه بعد بالاخره تونستم بنویسمشون. به شکل کلمه. کلمه‌هایی که این چند وقت ازم می‌خواستند بنویسم چه حسی دارم ولی نمی‌تونستم. تند تند تایپ کردم و شارژ موبایلم داشت تموم میشد و بارون از لبه‌ی سقف ریخت روی صفحه موبایلم و تایپ کردم و تایپ کردم و تموم شد. همون‌طور که سال نوی اون سال پایان یک درد و پایان روزهای خوش بود. 

دلم طبیعت می‌خواد. یکی شدن با طبیعت. شبیه اون روزی که کفش‌هامو درآوردم و توی ساحل جادویی و ساکت و آروم راه رفتم و موج‌های گرم از آفتاب ظهر..چقدر دلم تنگ شده..

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۴
م.