من دلم برای اینجا تنگ میشه. دوست دارم چیزی بنویسم. ولی از چی باید گفت غیر حرفهای تکراری؟
اینکه جدی جدی ممکنه وقتی سطح دوپامین توی مغز بالا میره گذر زمان رو سریعتر حس کنیم؟ و برای همینه که وقتی خوش میگذره سریع میگذره.
اینکه به صبح زود بیدار شدن عادت کردم و به اندازهی کافی کیفورم نمیکنه؟
اینکه مهم نیست کاری که میکنی درسته یا غلط فقط کافیه بهش عادت کنی؟
اینکه زبانم هیچوقت اونقدری که فکر میکردم خوب نبوده؟
اینکه بعد از یک ماه صبح رفتم بیرون و متوجه شدم شهر چقدر جادویی و قشنگ شده؟
اینکه توی دریاچه سبز و نارنجی قایق آبی سوار شدم؟
اینکه تحمل اشتباه کردن جلوی بقیه رو ندارم و تمام سرم داغ میشه وقتی میفهمم چه افتضاحی به بار اومده؟ (افتضاح اینجا یعنی یک اتفاق خیلی بیاهمیت. )
اینکه کمدم رو مرتب کردم و یادم اومد هشت ماهه ساعت و انگشتری که ممکن نبود دستم نکنم رو دیگه تقریبا یادم رفته چه شکلی بودند؟
اینکه یک ماه از پاییز گذشته ولی فقط دو بار بارون اومده؟
اینکه دلم میخواست برلین زندگی میکردم و مدل بودم؟
اینکه یک طرح خوب برای رنگ زدن دیوار پیدا کردم ولی وقتش رو پیدا نمیکنم؟
اینکه وقتی به ترم هفت بودن فکر میکنم احساس بزرگ بودم ندارم ولی دانشجوی سال چهار خیلی بزرگه؟
یا اینکه دوباره آبان رسید؟