پنجره های آبی

...

در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمین‌ات. و آنگاه باد پیام هر درختی را به درخت دیگر می‌رساند و درخت‌ها از باد خواهند پرسید که در راه که می‌آمدی بهار را ندیدی؟

سووشون - سیمین دانشور
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۵
م.

برای خودت.

تو بیدار نشو.
بذار اونا هرجا که میخوان برن. 
۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۹
م.

شرح

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۶
م.

اشتباه های به روز شده

یکی از تناقض های جالب روزگار اینه که آدم هایی در گذشته رو تحسین میکنیم که زمان خودشون اندیشه های نو و متفاوت داشتند و با کلیشه ها و طرز فکر غلط جنگیدند؛ اما وقتی به زمان حال برمیگردیم، میشیم همون آدمایی که از تفکر ظاهرا برتر و مورد قبول اکثریت ظاهرا روشن فکر تبعیت میکنیم و جرأت مخالفت و نوآوری نداریم.
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۱
م.

قصه

سایه ی ابرای تیره که پهن میشه روی یادگاری های باقی مونده.
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۲
م.

عنوان ندارد و نخواهد داشت.

بگذریم از این که چرا دست از این کار برنمیدارم و صرفا به خاطر دیر بیدار شدن کل روزم رو هدر میدم، سوال اینه که به چی فکر میکنم که تا صبح خوابم نمیبره؟ سوال مهم تر، اصلا چند درصد از اون فکرا بی مصرف نیستن و چند درصد فقط سوهان روح ان و رفیق معده درد و امثالهم؟
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۱
م.

عالم هپروت

خیلی دلم میخواد بدونم چه اندازه از کل چهارماه گذشته رو به شکل زل زده به در و دیوار و در حال حرف زدن با خودم گذروندم. وقتی خونه تاریک بود و من تنها و سرگردون. 
ولی خب سال نو رسیده. بدترین چهارماه کل زندگی ام هم ظاهرا به درک واصل شده. مهم نیست که اثراتش هنوز باقی مونده، مثلا پرت شدن به عالم هپروت وقتی ا. باهام حرف میزنه و تهدیداش که یک بار دیگه این طوری کنی میکشمت. 
اینم یه مرحله بود هرچند عجیب و سخت بود. شاید بتونم از همه ی حس های دیوانه وارش خالق یک اثر بشم، ولی الان ذهنم بیشتر ترجیح میده فکر کنه برای عربی های تلنبار شده چه خاکی توی سرش بریزه تا این که به فکر خلق اثر باشه. 

- بیا و سال خوبی باش. 
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۶
م.

...

نگاه میکردم به مرز بین آجر های زرد و آسمون و ابرهای نصفه و نیمه اش، به پرنده هایی که بالای دیوار نشسته بودند. هوا سرد بود و هیچ کس نبود. آدما توی راهرو های طبقه پایین راه میرفتن و من بالا نشسته بودم، تنهای تنها، بین خلسه و آرامش و سکوت روزای آخر اسفند. نگاه میکردم به مرز آسمون و دیوار آجری، فکر میکردم به مرز وهم و واقعیت. از کِی این‌طور شد؟ سکوت بود و خلا و ابرهایی که مچاله میشدن و من از سرمای درون و بیرون میلرزیدم.
روی بالکن مربعی ایستاده بودم و به درخت های رنگ گرفته ی طبقه پایین نگاه میکردم. فکر میکردم به گیر کردن بین مرز هایی که نمیدونی باید کدوم طرف باشی، به کمرنگ شدن فاصله ی وهم و واقعیت.
۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۸ ۴ نظر
م.

قصه ی نور و رنگ و بهار

فکر میکنم حتی اگه یه روزی خسته تر از الانم باشم، باز هم عید چیزیه که من با تک تک سلول ها و مولکول های بدنم دوسش دارم و منتظرشم. تغییر فصل و تغییر چیزای دور و بر من رو برمیگردونه به اصل خودم. به امیدی که از وقتی یادمه جزئی از وجودم بود، حتی وقتایی که شاید هرکسی جای من بود تسلیم میشد. 
تصویر همیشگی من از این روزای اسفند گره خورده به ترمه ی آبی سفره هفت سین و صدای گنجشک های درختای کوچه و آهنگای آروم و سبزه های سبز مغازه ها. 

- حتی اگه امسال عیدش شبیه هیچ عیدی نباشه و خیلی چیزا دیگه مثل گذشته نباشن. 
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر
م.

نقطه نقطه نقطه.

خیلی وقتا به این نتیجه میرسم که نیازی به این همه پیچیدگی توی فکر کردن ندارم که آخر خودم رو هم گیج کنم چه برسه به بقیه. فقط اراده و عمل لازم دارم واسه درست کردن چیزایی که نباید این طور باشن. فقط همین.
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۸
م.