پنجره های آبی

:|

صبح جمعه باید با دوست قدیمی کنار سبزه و دشت و برگ شناور نشست و نیم ساعت به قیافه ی گربه ی چشم سبز که شبیه خلاف کارهاست خندید و گفت یعنی واقعا ترامپ رئیس جمهور شد؟ :))
آبان زشته، ولی ما هنوز خیلی جوون ایم برای این که به قول ی. یاس و ناامیدی از قیافمون بباره :))
۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر
م.

فکرهای اول هفته

پارسال وقتی ز. آخر تبریک تولدش نوشته بود بزرگ شدی رفت، فکر کردم واقعن بزرگ شدن یعنی چی؟ کی آدم میتونه ادعا کنه که بزرگ شده؟ اون موقع فکر کردم وقتی که شرایط بیرونی اینقدر روم تاثیر نذاره، وقتی همه ی نفهمیدن ها تموم بشن و اشتباه نکنم. الان که فکر میکنم میبینم نفهمیدن ها به این راحتی تموم نمیشن. [ولی تموم میشن بالاخره. ] هرچقدر بدونی، هرچقدر تجربه کنی، هرچقدر کتاب بخونی و یاد بگیری باز هم ممکنه یه جا اشتباه کنی و خراب کنی. مگه این که واقعا درکت بالا بره. چندسال پیش توی دفتر عجیب غریبه نوشته بودم یاد بگیر اینقدر برای رفتار آدما ناراحت نشی، یاد بگیر وابسته نشی و از این طور چیزا. شاید الان بتونم بگم تا حد زیادی به دستش آوردم. الان هم خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم. باید اینقدر به خاطر یه احتمال خیلی کم خودمو عذاب ندم و ازت بخوام کمکم کنی. واقعا بخوام نه این که فقط به حرف باشه. اینقدر وسواس به خرج ندم. با آدما بهتر رفتار کنم. باید بیشتر یاد بگیرم، مخصوصا راجع به چیزایی که مهمن و من زیاد نمیدونم.

بعضی وقتا فکر میکنم چقدر کار دارم و چقدر باید یاد بگیرم حالا حالا ها :)) 
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۱ ۰ نظر
م.

...

من در تو گریزان شدم از فتنه خویش. 
۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر
م.

خیلی دور

دلم تنگ شده برای اون شهر و درخت های خیابونی که اسمش رو یادم رفته. دلم تنگ شده برای موزه سینما. دلم تنگ شده برای کتاب خریدن از کتاب فروشی های ناآشنا. برای سرمای شب های بلند آذر. 
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۸ ۰ نظر
م.

...

هیچ چیزی توی این دنیا اتفاقی نیست.
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
م.

...



آبی ترین ساعت های روز، وقته فکر کردنه. وقت ِِ شنیدن، وقت حرف زدن با خودت. گذشته که هزار سال فاصله داره از من، آینده که همین زمانیه که میگذره، و میدونی چیه؟ من میخوام حقم رو از زمان بگیرم. میخوام همیشه همین اندازه به چیزای بی اهمیت اهمیت ندم، میخوام خیال هام برگردن. 
میخوام رنگ ها برگردن. 

عکس: بیست و سه مهر نود و پنج، وقتی منتظر اتفاق های آبی نبودم، ولی بود. 

پ.ن: میشه برنگردن؟ 
۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر
م.

...

شاید بیشتر از هرچیز دیگه ای توی این دنیا، دلم برای رنگ ها تنگ شده. برای رنگ هایی که سیاه و سفید شدن، حتی برای رنگ هایی که هنوز خاکستری نشدن. 
۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر
م.

چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من

وسط ِِ این روزای سرد و گم شدن و پیدا شدن های پشت سر هم، وقت هایی هم هست که لبخند هام از این طرف صورت تا اون طرف کش مییان.  وقت هایی هم هست که وقتی توی ایستگاه منتظر نشستیم تا برگردیم، از کتاب جلد سبز حرف میزنی و فکر میکنم چقدر اون زمانی که میخوندمش زندگی برام بی معنی بود، ولی الان نیست. بارون میزنه به شیشه ی پنجره های آبی توی ذهنم بعضی وقتا. نوسانی ام مثل قبل ولی کمتر. دیگه تو یه روز چندبار از ناراحتی به خوشحالی و از خوشحالی به بی تفاوتی تغییر نمیکنم. از پنجره به درخت ها و آدم های نگران نگاه میکنم. پشت سرم وایستادی و حرف میزنی. از تولد نوزاد ها میگی، از یه عمل که اسمش رو یادم رفت و فکر میکنم کِی این همه سال گذشت؟ فکر میکنم چرا طلایی نور پاییز دلگیره، اما سفیدی یکدست آسمون صبح زمستون نیست؟ فکر میکنم که زندگی واقعی اینی نیست که جامعه و سیستم آموزشی و آدما به هم تحمیل میکنن. خیلی قشنگ تره از اینا. میخوام برگردم و بهت بگم من پیداش کردم، ولی فکر میکنم واقعا پیدا کردم؟ 
از همین روزایی که چندبار پشت سر هم تایپ میکنم مرسی بیست و سه مهر، ساعت چهار بعدازظهر میرسه و هنوز نشستیم و قصه میبافیم و از گذشته های شبیه هم حرف میزنیم. قلبم مچاله میشه هنوز، یادم نمیره دو تا آبان زندگی ام رو. بهترین اتفاق و بدترین. ولی حالا فقط دلم میخواد هوای گریه گوش بدم و بخونه ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک و بخونه چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من، تا لبخندم پررنگ بشه و بنویسم و برام مهم نباشه که اینقدر آشفته مینویسم و برام مهم نباشه که نشد کنار رود قدم بزنم و بگم Don't say it was all a waste و برام مهم نباشه که وقتی از خیابون قشنگ رد میشدیم بالاخره ازش عکس گرفتم برای وقتایی که دلم برای درخت ها تنگ میشه.
چند روزه که فکر میکنم همین ها کافیه. همین که میدونم همیشه هوامو داری و همین که بعضی روزا نمیدونم چطوری میشه با کلمه ها بیان کرد که چقدر ازت ممنونم به خاطر این پنجره های آبی و بارون های پاییز. 
۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۷ ۰ نظر
م.

...

ایده آل گرایی خوبه. خیلی هم خوبه. ولی بیش از اندازه که باشه آدم رو بیچاره میکنه. 
امضا، یک بیچاره شده. 
:| 
۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۹ ۰ نظر
م.

...

همیشه کنار کشیدن به معنی باختن نیست. خیلی وقتا همین جنگیدن های بیهوده از باختن بدتره.
۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر
م.