شب امتحان یکی از سخت‌ترین و نچسب‌ترین درس هاست و باید اعتراف کنم که بیشتر از هروقت دیگه‌ای دلم می‌خواد غر بزنم‌. خنده داره که من جدی‌جدی دارم بلیت می‌گیرم و این یعنی سفری که تا چندوقت پیش خیلی بعید بود حالا واقعا داره اتفاق می‌افته ولی من عجیب دلم می‌خواد لحظه‌ی آخری کنسلش کنم چون دیگه حتی از تصور راه رفتن و راه رفتن و راه رفتن توی جاهایی که دوست داشتم همیشه، جز بی‌حسی چیزی نصیبم نمیشه. 
حس می‌کنم دارم توی یه دنیای دم‌دستی، دروغین و بی‌روح زندگی می‌کنم. مدام یاد حرف‌های تنها آدمی که این‌جا دیدم و واقعا مطمئن بودم که می‌فهمه داره از چی صحبت می‌کنه می‌افتم. حرفی نبود که بتونم فراموش کنم. می‌دونم معنی حرفش چی بود. اگه دلت این زندگی رو نمی‌خواد همه‌ی اتفاق‌های عجیب بعدش رو به جون بخر و تغییر بده. حتی اگه عجیب‌ترین عواقب رو داره تغییرش بده. فقط تغییرش بده. 
می‌خونه آخر این قصه من باختم. و من دلم نمی‌خواد بازنده باشم. دلم نمی‌خواد تن بدم به همین زندگی معمولی و یکنواخت میلیون‌ها آدم. بیزارم از این نقاب‌های مسخره فیک. بیزارم از این همه شباهت بین آدم‌هایی که میبینم. بیزارم از اون لحظه‌هایی که دستم رو گرفتند و بردند جاهای مختلف این شهر و من فقط چشمم آدم‌هایی رو دید که شبیه هم لباس میپوشن، شبیه هم می‌خندن، شبیه هم جلوی دوربین ژست میگیرن و شبیه هم توی تمام کافه‌های لعنتی سفارش میدن. 

بالاخره یک روز تمام این زندگی این مدلی رو یک‌جا پس میزنم.
*که هروقت یادم می‌رفت، اون رنگ بنفش آشنا یادم آورد.