پنجره های آبی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

...

کِی اینقدر نامهربون شدیم که از خوب بودن ِِ هم دیگه تعجب کنیم؟ 
۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۷ ۲ نظر
م.

رنگ ِِ ابری

من اینجا نشستم. پنج طبقه بالاتر از درخت هایی که تازه رنگ پاییز گرفتند. بالای سرم ذره های سفید نور لابلای مولکول های هوا شناورند و فکر میکنم فاصله آدم های روی این کره ی خاکی، مثل جهان در حال انبساط، کش مییاد و بیشتر میشه و بیشتر و بیشتر. 
ما هنوز همون آدم هاییم. من هنوز همون آدمم. هنوز مینویسم، هنوز وقت غروب چراغ هارو خاموش میکنم تا رنگ ِِ ابر، معلق بشه وسط آشفته بازار اتاقم. هنوز دوست دارم جلوی آینه بشینم و اونقدر به خودم لبخند بزنم که صورتم درد بگیره. هنوز دوست دارم گوشه ی پذیرایی بشینم و برای آدم هایی که فقط توی ذهنم روبروم نشستن حرف بزنم، سکوت کنم که یعنی دارم گوش میدم و بخندم که یعنی چه چیز جالبی تعریف کردی. 
اینجا که نشستم، نور سفید ِِ شناور سُر میخوره و از پنجره میره بیرون. میره تا برسه به هرنقطه ی دیگه ای از این کره ی خاکی. تا برسه به جایی که پاییزش پاییزتر از هرجای دیگه است. تا برسه به جایی که آدم هاش با من فاصله دارن، فاصله های زیاد که کش مییان و هر روز بیشتر میشن. 
ما هنوز همون آدم هاییم. حتی اگه گوشه های قلبم جوونه نزنن، حتی اگه هفته ها و ماه هاست که سراغ هشت کتاب و کتاب ِِ سبز رباعیات عطار که هدیه ی تولدم بود نرفته باشم، حتی اگه اضطراب به همه ی حس های دیگه غلبه کرده باشه. 

نمیذارم فاصله ها بیشتر از این کش بییان. فقط امیدوارم تا وقتی که من مییام، زمستون شروع نشده باشه. 
۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر
م.

:|

صبح جمعه باید با دوست قدیمی کنار سبزه و دشت و برگ شناور نشست و نیم ساعت به قیافه ی گربه ی چشم سبز که شبیه خلاف کارهاست خندید و گفت یعنی واقعا ترامپ رئیس جمهور شد؟ :))
آبان زشته، ولی ما هنوز خیلی جوون ایم برای این که به قول ی. یاس و ناامیدی از قیافمون بباره :))
۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر
م.

فکرهای اول هفته

پارسال وقتی ز. آخر تبریک تولدش نوشته بود بزرگ شدی رفت، فکر کردم واقعن بزرگ شدن یعنی چی؟ کی آدم میتونه ادعا کنه که بزرگ شده؟ اون موقع فکر کردم وقتی که شرایط بیرونی اینقدر روم تاثیر نذاره، وقتی همه ی نفهمیدن ها تموم بشن و اشتباه نکنم. الان که فکر میکنم میبینم نفهمیدن ها به این راحتی تموم نمیشن. [ولی تموم میشن بالاخره. ] هرچقدر بدونی، هرچقدر تجربه کنی، هرچقدر کتاب بخونی و یاد بگیری باز هم ممکنه یه جا اشتباه کنی و خراب کنی. مگه این که واقعا درکت بالا بره. چندسال پیش توی دفتر عجیب غریبه نوشته بودم یاد بگیر اینقدر برای رفتار آدما ناراحت نشی، یاد بگیر وابسته نشی و از این طور چیزا. شاید الان بتونم بگم تا حد زیادی به دستش آوردم. الان هم خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم. باید اینقدر به خاطر یه احتمال خیلی کم خودمو عذاب ندم و ازت بخوام کمکم کنی. واقعا بخوام نه این که فقط به حرف باشه. اینقدر وسواس به خرج ندم. با آدما بهتر رفتار کنم. باید بیشتر یاد بگیرم، مخصوصا راجع به چیزایی که مهمن و من زیاد نمیدونم.

بعضی وقتا فکر میکنم چقدر کار دارم و چقدر باید یاد بگیرم حالا حالا ها :)) 
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۱ ۰ نظر
م.

...

من در تو گریزان شدم از فتنه خویش. 
۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر
م.

خیلی دور

دلم تنگ شده برای اون شهر و درخت های خیابونی که اسمش رو یادم رفته. دلم تنگ شده برای موزه سینما. دلم تنگ شده برای کتاب خریدن از کتاب فروشی های ناآشنا. برای سرمای شب های بلند آذر. 
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۸ ۰ نظر
م.

...

هیچ چیزی توی این دنیا اتفاقی نیست.
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
م.

...



آبی ترین ساعت های روز، وقته فکر کردنه. وقت ِِ شنیدن، وقت حرف زدن با خودت. گذشته که هزار سال فاصله داره از من، آینده که همین زمانیه که میگذره، و میدونی چیه؟ من میخوام حقم رو از زمان بگیرم. میخوام همیشه همین اندازه به چیزای بی اهمیت اهمیت ندم، میخوام خیال هام برگردن. 
میخوام رنگ ها برگردن. 

عکس: بیست و سه مهر نود و پنج، وقتی منتظر اتفاق های آبی نبودم، ولی بود. 

پ.ن: میشه برنگردن؟ 
۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ۱ نظر
م.