من اینجا نشستم. پنج طبقه بالاتر از درخت هایی که تازه رنگ پاییز گرفتند. بالای سرم ذره های سفید نور لابلای مولکول های هوا شناورند و فکر میکنم فاصله آدم های روی این کره ی خاکی، مثل جهان در حال انبساط، کش مییاد و بیشتر میشه و بیشتر و بیشتر. 
ما هنوز همون آدم هاییم. من هنوز همون آدمم. هنوز مینویسم، هنوز وقت غروب چراغ هارو خاموش میکنم تا رنگ ِِ ابر، معلق بشه وسط آشفته بازار اتاقم. هنوز دوست دارم جلوی آینه بشینم و اونقدر به خودم لبخند بزنم که صورتم درد بگیره. هنوز دوست دارم گوشه ی پذیرایی بشینم و برای آدم هایی که فقط توی ذهنم روبروم نشستن حرف بزنم، سکوت کنم که یعنی دارم گوش میدم و بخندم که یعنی چه چیز جالبی تعریف کردی. 
اینجا که نشستم، نور سفید ِِ شناور سُر میخوره و از پنجره میره بیرون. میره تا برسه به هرنقطه ی دیگه ای از این کره ی خاکی. تا برسه به جایی که پاییزش پاییزتر از هرجای دیگه است. تا برسه به جایی که آدم هاش با من فاصله دارن، فاصله های زیاد که کش مییان و هر روز بیشتر میشن. 
ما هنوز همون آدم هاییم. حتی اگه گوشه های قلبم جوونه نزنن، حتی اگه هفته ها و ماه هاست که سراغ هشت کتاب و کتاب ِِ سبز رباعیات عطار که هدیه ی تولدم بود نرفته باشم، حتی اگه اضطراب به همه ی حس های دیگه غلبه کرده باشه. 

نمیذارم فاصله ها بیشتر از این کش بییان. فقط امیدوارم تا وقتی که من مییام، زمستون شروع نشده باشه.