پنجره های آبی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

در نهایت، انعطاف ذهن ما خیلی بیشتر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم. 

یادمه سال اول دانشگاه، به معنای واقعی کلمه هیچ علاقه‌ای به این شهر و این دانشگاه نداشتم. از طرف ِ دیگه از وسط یک بحران بزرگ توی زندگی‌ام، خونه رو رها کرده بودم و با یک عالمه دلتنگی عملا نمی‌تونستم این همه اتفاق رو با هم هندل کنم. 

خب همه چیز زیر و رو شد. یک سال نمی‌تونستم خوب بخوابم. یک سال درس نخوندم و با چیزی شبیه به معجزه درس‌ها رو گذروندم. روابط با آدم‌ها گسترش زیادی داشت. آدم‌های متفاوت. زندگی متفاوت. یادمه اون روزها، جدا از اینکه خیلی غمگین و دلتنگ بودم مدام به تمام چیزهایی که نداشتم فکر میکردم و مدام نتیجه می‌گرفتم که خب حق دارم که نتونم اوضاع رو درست کنم. می‌خواستم خونه خودم رو داشته باشم و به دلایلی نمیشد. می‌خواستم مدام برم خونه و نمیشد. می‌خواستم کنار آدم‌های خودم باشم و نمیشد. جمع مطلوب رو میخواستم و وجود خارجی نداشت. منم در مقابل به کل فراموش کردم که چرا از ابتدا اومدم اینجا. یک سال نه راه‌حلی برای بی‌خوابی پیدا کردم و نه حتی رفتم پیش مشاور. در نهایت عید و تابستون خوب اون سال و عوض شدن محیط زندگی‌ام در ترم سه و البته یک سری تصمیم‌های خودم اوضاع زندگی‌ام رو مرتب کرد. 

همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم حالا هم همینه دوباره. دوباره چیزهایی هست که من ندارم و یادم میره که ذهن چقدر می‌تونه انعطاف‌پذیر باشه. چقدر می‌تونم همچنان فکرم رو تغییر بدم و عادت‌های جدید برای خودم بسازم. چقدر هنوز و تا آخر زندگی‌ام نیاز به تجربه و یاد گرفتن دارم. اما خب ذهن همچنان خطاهای خودش رو داره و منم فراموش‌کار. یادم میره و تلخ میشم و تمام خلاقیتم رو به باد هوا میسپارم و هیچ کاری نمیکنم جز غصه خوردن و غر زدن درباره اینکه این چه وضیعیته و هیچ چیزی تغییر نمیکنه. هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه تا وقتی که خودت رو از گول زدن‌های ذهنت رها نکنی. 

۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۹
م.

...

می‌خوام معلم زبانی باشم که شاگردش توی یکی از خونه‌های قدیمی خیابون‌های مرکز شهر زندگی می‌کنه. می‌خوام عصرها پالتو قدیمی‌ام رو بپوشم و رژلب تیره بزنم.  می‌خوام از پارک وی تا باغ فردوس رو پیاده بریم و مهم نباشه که داریم یخ می‌زنیم. می‌خوام مثل فروردین هزار سال پیش، موقع رد شدن از خیابون بهت بگم من پر از ترس‌های عجیبم. بعد دستم رو بگیری و وقتی تقریبا داریم وسط خیابون می‌دویم صدات بین شلوغی ماشین‌ها گم بشه و هیچ وقت نفهمم که چی گفتی.

نه اینکه غمگین باشه نه، فقط اشتهام رو به زندگی کردن از دست دادم. 

۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۷
م.

...

می‌دونی، دلم برای اون بخش از شخصیتت تنگ شده که حتی سرعت ِ بالای حل کردن یک سوال ژنتیک هم بهش حس رضایت میداد. 

حالا که انگار دویدن‌ها برات کافی نیست. هیچ کاری که انجام بدی برات کافی نیست. نمی‌دونم دانشگاه چه بلایی سرم آورده ولی حالا که ترم تموم شده نگاه می‌کنم عقب و می‌بینم خیلی از کارهایی که برام مهم بود رو این ترم انجام دادم. یک کار گروهی رو با هم انجام دادیم. یک سری از ترس‌هامو کنار گذاشتم. درسی که برام مهم بود رو یاد گرفتم. ایده‌ام رو از یک ایده دور از ذهن چند قدم به واقعیت نزدیک کردم. کلی ایده‌های جدید به ذهنم رسید. میان‌ترم‌ها رو به خوبی تموم کردم. فیلم زیاد دیدم. سعی کردم زیاد یاد بگیرم. سعی کردم روابطم رو سر و سامون ببخشم. ولی هنوز به شدت حس ناکافی بودن می‌کنم. با اینکه میبینم آدم‌های دور و برم خیلی از من بهتر نیستند و تجربه ثابت کرده بیشتر در حال نقش بازی کردن اند ولی باز من آروم نمی‌گیرم و حس می‌کنم همه‌ی دنیا چشم شده تا ناکافی بودن من رو سرزنش کنه. 

دلم می‌خواد علتش رو پیدا کنم تا بتونم راه درست رو پیدا کنم. دیگه این توصیه‌های کلی How to stop being a perfectionist کمکم نمی‌کنه..

۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۶:۱۵
م.

Bring me a dream

این پیاده‌ رفتن‌های هر شب، اول فقط به خاطر فرار از اون حالتی بود که با غروب آفتاب به اندازه‌ای زیاد میشد که قبل از رسیدن ساعت خواب دلم می‌خواست هر طوری که شده روزم رو به پایان برسونم تا کمتر رنج بکشم. اما چهره‌ی دیگه‌ای به خودش گرفت. بعد از اون شب که سردم بود و چند لایه لباس پوشیدم. همیشه یک پادکست شصت دقیقه‌ای هست که کمکم کنه فکرم رو مرتب کنم و یاد بگیرم. پاهایی که به مرور خسته میشه و شب که میرم توی اتاق و زمان کوتاهی میگذره و از خستگی خوابم میبره. 

توی شهر خودم جاهای مشخصی دارم که همیشه احساس امنیت کنم. خیابون‌های آشنا که طبق تجربه می‌دونم کسی کاری بهم نداره و خطری نیست. اینجا اما نه. مسیر پیاده‌روی‌های هر شب دور حیاطه. نمی‌دونم چند بار دور میزنم اما همین که اکثر اوقات خلوت و ساکته کفایت می‌کنه. اینجا تنهایی بیرون نمیرم. شلوغ‌ترین خیابون اینجا هم به شلوغی شهر خودم نمی‌رسه. واقعیت اینه که من آدم حساسی‌ ام و هر بار تنهایی بیرون رفتن‌هام اونقدر ترس و دلهره داشته که کاملا قیدش رو زدم. 

شب‌ها راه میرم و هزار تا سوال برای جواب دادن دارم. می‌دونم این سال‌ها چطوری گذشت. مثل همیشه می‌تونم ریشه‌ی مشکلات رو پیدا کنم اما دقیقا نمی‌دونم بهترین کاری که می‌تونم بکنم چیه. بیشتر اوقات ذهنم یادم میاره که چقدر تمام این مدت احساس بدی نسبت به همه چیز داشتم. نسبت به خودم. نسبت به محیط اطرافم. نسبت به آدم‌ها. نسبت به کارهایی که هر روز باید بکنم. نسبت به دانشگاه. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تقریبا تمام این مدت احساس شکست‌خورده‌ بودن داشتم بدون اینکه سعی کنم ازش رها بشم. احساس شکست‌خورده بودن. احساس اینکه این جایی نیست که من باشم. احساس خلا دور بودن از همه چیزهایی که دوست داشتم و به هیچ شکلی هیچ چیزی نمی‌تونه اون خلا رو پر کنه برای من. حس عمیق عدم تعلق به محیط اطرافم. عدم تعلق به جامعه. میل به رفتن. 

شب‌ها راه میرم و سعی می‌کنم فکر کنم‌. بخونم. گوش بدم. چون دیگه هیچ راه‌حلی به ذهنم نمی‌رسه. حتی اگه برسه انرژی انجام دادنش رو ندارم. راه میرم و می‌دوم تا ورزش کردن بتونه اوضاع نابسامان ذهنم رو مرتب کنه. تلفنی باهاشون حرف می‌زنم تا این همه دلتنگی کلافه‌ام نکنه ولی شنیدن صدای آدم‌ها کمک زیادی بهم نمی‌کنه وقتی کنارم نیستند. 

نمی‌دونم این مدت طولانی که از خونه برگشتم به چه شکلی گذشت. امتحان. طبق معمول آبان و آذر. خیلی چیزها رو فراموش کردم. بعد از این همه سال درس خوندن هنوز از کانسپت امتحان به هر شکلی بیزارم و تمام برنامه زندگی‌ام رو به هم میریزه و آخر هم درست و حسابی درس نمی‌خونم. الان هم فقط منتظرم تا آخری رو بدم و بعد با خیال راحت به برنامه‌های خودم برسم. تعطیلی‌های طولانی و خونه بودن به اندازه کافی. اگه پایان ترم رو از این بازه حذف کنیم، تا آخر تعطیلات عید روزهای خوبمونه. قبل از اینکه ترم شیش با اون برنامه کمرشکنش شروع بشه. و خب می‌دونی الان که این‌ها رو حساب کردم واقعا امیدوار شدم. 

 

- دوست عزیزی که کامنت خصوصی بدون آدرس وبلاگ گذاشتی، من نمیتونم جواب کامنتت رو بدم.

۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۱
م.