در یک زندگی دیگه ما میتونستیم درنای سیبری باشیم که از فریدونکنار پرواز کنیم تا گیلان و بریم و بریم تا برسیم به اقیانوس منجمد شمالی. در یک زندگی دیگه ما میتونستیم گلدون بنتقنسولی باشیم که گوشهی پذیرایی هفتاد متری یک آپارتمان توی لاهیجان جاخوش کرده و دختری که سه بار در هفته بیشتر از روزهای دیگه نگاهش روی لبخند نصفهونیمهاش توی آینه جا میمونه، منتظر آخر پاییز بمونه تا گلدونش پر بشه از گل.
در یک زندگی دیگه من میتونستم از خوندن یک فصل از کتاب زندگی هایزنبرگ لذت ببرم نه اینکه هربار و هر دفعه با خوندن هر خط ازش پرت بشم توی هزار و یک دنیا که حالا انگار دارم از پشت یک شیشهی بخار گرفته بهشون نگاه میکنم. در یک زندگی دیگه شبهای تابستون که به گرمی الان نبودند، وقتی بعد از این همه وقت دلم رو میزدم به دریا و با ناراحتترین کفشهام کل پیادهروی قدیمی رو راه میرفتم، هزار بار توی سرم رژه نمیرفت که بازنده ام درست همون لحظهای که داشتم با شور و شوق دروغین وانمود میکردم که برای تمام سختیهای دنیا آماده ام.
در یک زندگی دیگه خونهی حیاطدار داشتم با یک عالمه گربه و توی شهری زندگی میکردم که آدمهاش تفاوتها رو بپذیرند. توی شهری زندگی میکردم که آدمهاش خیال نکنند مجبورند حرف بزنند حتی وقتی حرفهاشون آزاردهنده است.در یک زندگی دیگه بعدازظهرها خبری از کلافگی و اشک و بیهدفی نیست. لازم نیست به هزار شکل سر خودم رو گرم کنم وقتی حوصلهی هیچ چیزی رو ندارم. بعدازظهرهای اون زندگی میتونم دخترم رو ببرم بیرون و غرق لذت بشم با نگاه کردن بهش و حرف زدن باهاش. و تمام رویاهایی که براش دارم، تمام کارهایی که میخوام براش بکنم و حتی با اینکه شاید هیچ وقت دختری نداشته باشم.
میتونم سر خودم رو گرم کنم با زبان خوندن. با کنجکاوی دربارهی هر چیزی از هوش مصنوعی تا کریسپر و آنگلا مرکل. با انیمه دیدن و گریه کردن. با گوش دادن هزارباره آلبومی که میگفتی تکتک آهنگاش ارزش هزاربار شنیدن داره.
اما یک چیزی رو کم دارم توی این زندگی. چیزی که وقتی مجبور میشم به گوش دادن به قضاوتها و حرفهای بیپایه و اساس و بیمنطق هزاربار بیشتر فشارش رو روی خودم حس میکنم. یک چیزی رو کم دارم با این تفاوت که این بار دیگه فقط خودم نیستم که برای خودم کافی نیستم.