دلم می‌خواست یک دوست داشتم که دو سه هفته یک‌بار هم رو می‌دیدیم، توی این فاصله‌ها یک سری کتاب و مقاله و از این طور چیزها می‌خوندیم و هر دفعه راجع بهشون با هم حرف می‌زدیم. نه از درس و دانشگاه هم می‌پرسیدیم نه از اتفاقات تکراری هر روز و نه از این‌که کِی بلیت گرفتیم و کِی قراره بریم. حرف‌ نمی‌زدیم چون فقط باید یک چیزی گفته باشیم. آخرش هم یک مسیری رو پیاده می‌رفتیم، تا ایستگاه مترو مثلا، تا براش از جذابیت‌های پیاده رفتن و رفتن و رفتن و تاثیرش روی به کار افتادن مغز حرف می‌زدم.
چون که خسته ام از وقتی که حتی توضیح دادن هم دردی دوا نمی‌کنه. چون که حتی نمی‌دونم چی درسته.

ولی خب:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست