این مدت بیشتر از هر وقتی ارزش زمان رو درک کردم و بیشتر از هر وقتی، زمانم با چیزهایی که دست خودم نبود از دستم رفت. وقتی که برای دانشگاه هدر رفت. وقتی که برای استرس و ناراحتی و فکرهای بیفایده هدر رفت.
یک روزهایی حس میکنم با وجود میلم به تجربه کردن، چقدر کم تجربه کردم. چه ترسهای عجیبی دارم هنوز. همیشه صحبت از ترس میشه یاد اولین باری میافتم که میخواستم تنهایی سوار مترو بشم و اولین بار که میخواستم برای یک نشریه بنویسم. چیزهایی که حالا به نظرم خندهدار میاد. خیال میکنی دیگه تموم شده. فکر میکنی من تنها سفر رفتم. تنها زندگی کردم. دیگه چیزی نیست که نتونم. بعد یکجا خودت رو گیر میندازی و میبینی ترسها هنوز هست.
اون شبی که خیلی کوتاه از ته دلم خوشحال بودم و برای کل اسفند و بهار برنامه ریختم توی ذهنم. روز بعد خراب شد و دوباره افتادم توی سراشیبی نگرانی و اضطراب. فکر کردم زندگی چه شکلی میشد اگه من آدم رهاتری بودم؟ اگه به این سادگی بعضی چیزها من رو مضطرب نمیکرد؟ دلم همون چند ساعت آروم و شگفتانگیز رو خواست. وقتی هیچ ردپایی از هیچ شکلی از نگرانی نبود.
چند روز پیش هم توی اوج استرس یک تصمیم گرفتم. یک مواجه شدن با ترسی که بارها خواستم ازش فرار کنم ولی وقتش رسیده بود. به عدد بیست و دو فکر میکنم و به نظرم رسید که کافیه. این کاری که دارم میکنم شبیه شکلی از زندگی نیست که من بهش بگم زندگی واقعی.
دلم میخواد برم توی صفحههای کتاب جدید غرق بشم و این همه فکر نکنم. ولی میدونم آخر هیچ راهی ندارم غیر از اینکه برم بیرون از این غار.