پنجره های آبی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

...

نگاه میکردم به مرز بین آجر های زرد و آسمون و ابرهای نصفه و نیمه اش، به پرنده هایی که بالای دیوار نشسته بودند. هوا سرد بود و هیچ کس نبود. آدما توی راهرو های طبقه پایین راه میرفتن و من بالا نشسته بودم، تنهای تنها، بین خلسه و آرامش و سکوت روزای آخر اسفند. نگاه میکردم به مرز آسمون و دیوار آجری، فکر میکردم به مرز وهم و واقعیت. از کِی این‌طور شد؟ سکوت بود و خلا و ابرهایی که مچاله میشدن و من از سرمای درون و بیرون میلرزیدم.
روی بالکن مربعی ایستاده بودم و به درخت های رنگ گرفته ی طبقه پایین نگاه میکردم. فکر میکردم به گیر کردن بین مرز هایی که نمیدونی باید کدوم طرف باشی، به کمرنگ شدن فاصله ی وهم و واقعیت.
۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۸ ۴ نظر
م.

قصه ی نور و رنگ و بهار

فکر میکنم حتی اگه یه روزی خسته تر از الانم باشم، باز هم عید چیزیه که من با تک تک سلول ها و مولکول های بدنم دوسش دارم و منتظرشم. تغییر فصل و تغییر چیزای دور و بر من رو برمیگردونه به اصل خودم. به امیدی که از وقتی یادمه جزئی از وجودم بود، حتی وقتایی که شاید هرکسی جای من بود تسلیم میشد. 
تصویر همیشگی من از این روزای اسفند گره خورده به ترمه ی آبی سفره هفت سین و صدای گنجشک های درختای کوچه و آهنگای آروم و سبزه های سبز مغازه ها. 

- حتی اگه امسال عیدش شبیه هیچ عیدی نباشه و خیلی چیزا دیگه مثل گذشته نباشن. 
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر
م.

نقطه نقطه نقطه.

خیلی وقتا به این نتیجه میرسم که نیازی به این همه پیچیدگی توی فکر کردن ندارم که آخر خودم رو هم گیج کنم چه برسه به بقیه. فقط اراده و عمل لازم دارم واسه درست کردن چیزایی که نباید این طور باشن. فقط همین.
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۸
م.