حیاط مطب دکتر بزرگ بود و پر از دار و درخت و گل و پیچک. نشسته بودم توی بالکن، روبروی باغچه و فکر میکردم کاش حیاط خونه بابابزرگ این شکلی بود. کاش تمام آخر هفتهها میرفتم پیشش. چند سال پیش همیشه فکر میکردم خونه بابابزرگ سین این شکلیه. با اینکه میدونستم یک آپارتمان ساکت و آروم توی بلوار کشاورزه که به لطف گلدونهای توی خونه تا حدودی خاطرات حیاط قدیمی رو حفظ کردند. ولی توی ذهنم اون خونه همیشه سبز بود.
بچگی چه شکلی بود؟ فکر میکردم اگه برم پیش ا. و جلد جدید دارن شان رو ازش بگیرم همه چیز خوب میشه. لحظهشماری میکردم تا مدرسه تموم بشه و برگردم خونه Sims بازی کنم و مطمئن بودم بعد همه چیز خوب میشه. با لگوها روی شومینه خونه دوبلکس میساختم و با ماشین آدمکها رو میبردم توی گلدونهای پذیرایی برای تعطیلات و مطمئن بودم از این بهتر نمیشه.
نوجوونی، پشت میز چوبی مینشستیم و از حرفهای بی سر و ته چشمامون برق میزد و خیال میکردیم تمام قوانین دنیا رو میدونیم. فکر میکردم اگه کاکتوسها تا عید زنده بمونند همه چیز خوب میشه. گاهی اوقات که مسیر مدرسه تا ایستگاه مترو رو پیاده میرفتم، کیف میکردم از سفیدی آسمون و دار و درختهای خیابون و بعد گوشه پنجره بزرگ انتهای واگن مترو، امنترین فکرها و فکر اینکه همه چیز خوبه و بهتر میشه. خیالپردازیهامون درباره مسیر پیادهروی هر عصر و چای خوردن کنار بزرگترین پنجره. همه چیز قرار بود خوب باشه.
حالا؟ توی نوت گوشیام مینویسم شاید بزرگترین اشتباهت واقعبینی بیش از حد بود. فکر میکردم با واقعبینی تمام و کمال میتونم همه قلهها رو فتح کنم. حالا خسته ام. دو ماه تابستون کافی نبود. سه ماه پاییز و سه ماه زمستون هم کافی نیست. حالا که بیمیل قلممو رو روی کاغذ میکشم و دیگه برای تموم شدنش چشمام برق نمیزنه. فکر میکنم میشه گفت؟ میشه نوشت؟ از اینکه یک سال و دو سال و بیشتر، گذشته و همه چیز واقعیتر شده. باید بشینی و نگاه کنی و هیچ کاری از دستت برنیاد. هیچ کاری از دستت برنیاد غیر از سردردهای آخر شب. غیر از اینکه امیدوار باشی یک روزی بالاخره تمام این تلخیها و خاکستریها نباشه. یک روزی که شاید دیگه هیچ وقت نتونی مثل قبل بشی، یک روزی که اونقدر خسته و شکسته شده باشی که دیگه یادت رفته باشه برق چشمات توی آینه قشنگت میکرد. اون روز دست ی. رو میگیرم و دست پاییز رو، از سربالایی دشت میدویم تا بالاترین نقطه، جایی که روبرو تا انتها آبی دریا باشه و آسمونی که با دریا مرزی نداره. اون موقع دیگه به اندازه این روزها خالی نیستیم.