پنجره های آبی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

دلم می‌خواد خونه‌ام بوی رنگ بده، لباس‌های سفید و روشنم همیشه تمیز بمونند، چهار روز در هفته کار کنم و سه روز در هفته خودم بمونم و دنیای خودم، شب‌ها با خیال راحت خوابم ببره و آخر هفته‌ها با ی. بریم ییلاق دوچرخه‌سواری.

ولی خب می‌دونی، بیشتر از هر چیزی می‌خوام که این حس عدم تعلق و وصله‌ی ناجور بودن برای همیشه بره. تو هم بتونی اونی که هستی رو نشون دنیا بدی و بدرخشی. که این دنیا برای آدم‌هایی مثل ما هم جا داشته باشه. 

۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۴۴
م.

...

حیاط مطب دکتر بزرگ بود و پر از دار و درخت و گل‌ و پیچک. نشسته بودم توی بالکن، روبروی باغچه و فکر می‌کردم کاش حیاط خونه بابابزرگ این شکلی بود. کاش تمام آخر هفته‌ها می‌رفتم پیشش. چند سال پیش همیشه فکر می‌کردم خونه بابابزرگ سین این شکلیه. با اینکه می‌دونستم یک آپارتمان ساکت و آروم توی بلوار کشاورزه که به لطف گلدون‌های توی خونه تا حدودی خاطرات حیاط قدیمی رو حفظ کردند. ولی توی ذهنم اون خونه همیشه سبز بود. 

بچگی چه شکلی بود؟ فکر می‌کردم اگه برم پیش ا‌. و جلد جدید دارن شان رو ازش بگیرم همه چیز خوب میشه. لحظه‌شماری می‌کردم تا مدرسه تموم بشه و برگردم خونه Sims بازی کنم و مطمئن بودم بعد همه چیز خوب میشه. با لگوها روی شومینه خونه دوبلکس می‌ساختم و با ماشین آدمک‌ها رو می‌بردم توی گلدون‌های پذیرایی برای تعطیلات و مطمئن بودم از این بهتر نمیشه. 

نوجوونی، پشت میز چوبی می‌نشستیم و از حرف‌های بی سر و ته چشمامون برق میزد و خیال می‌کردیم تمام قوانین دنیا رو می‌دونیم. فکر می‌کردم اگه کاکتوس‌ها تا عید زنده بمونند همه چیز خوب میشه. گاهی اوقات که مسیر مدرسه تا ایستگاه مترو رو پیاده می‌رفتم، کیف می‌کردم از سفیدی آسمون و دار و درخت‌های خیابون و بعد گوشه پنجره بزرگ انتهای واگن مترو، امن‌ترین فکرها و فکر اینکه همه چیز خوبه و بهتر میشه. خیال‌پردازی‌هامون درباره مسیر پیاده‌روی هر عصر و چای خوردن کنار بزرگ‌ترین پنجره. همه چیز قرار بود خوب باشه. 

حالا؟ توی نوت گوشی‌ام می‌نویسم شاید بزرگ‌ترین اشتباهت واقع‌بینی بیش از حد بود. فکر می‌کردم با واقع‌بینی تمام و کمال می‌تونم همه قله‌ها رو فتح کنم. حالا خسته ام. دو ماه تابستون کافی نبود. سه ماه پاییز و سه ماه زمستون هم کافی نیست. حالا که بی‌میل قلم‌مو رو روی کاغذ میکشم و دیگه برای تموم شدنش چشمام برق نمی‌زنه. فکر می‌کنم میشه گفت؟ میشه نوشت؟ از اینکه یک سال و دو سال و بیشتر، گذشته و همه چیز واقعی‌تر شده. باید بشینی و نگاه کنی و هیچ کاری از دستت برنیاد. هیچ کاری از دستت برنیاد غیر از سردردهای آخر شب. غیر از اینکه امیدوار باشی یک روزی بالاخره تمام این تلخی‌ها و خاکستری‌ها نباشه. یک روزی که شاید دیگه هیچ وقت نتونی مثل قبل بشی، یک روزی که اونقدر خسته و شکسته شده باشی که دیگه یادت رفته باشه برق چشمات توی آینه قشنگت میکرد. اون روز دست ی. رو می‌گیرم و دست پاییز رو، از سربالایی دشت می‌دویم تا بالاترین نقطه، جایی که روبرو تا انتها آبی دریا باشه و آسمونی که با دریا مرزی نداره. اون موقع دیگه به اندازه این روزها خالی نیستیم.

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۱ ۲ نظر
م.

...

با توجه به قیمت بلیت‌ها، وقتشه که بگم برای رفت و آمدهای پیش رو به جاروی پرنده، بال فرشته‌ای مهربان و یا هر وسیله سریع و بی‌هزینه دیگه‌ای خیلی نیازمندم. 

۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۴۲
م.

...

دیشب از خیابون که رد میشدیم و طبق معمول به یک ماجرای لوس می‌خندیدیم نمی‌دونم چرا اما یادم اومد خیلی وقته که هیچ چیزی ننوشتم. خیلی وقته حرف نزدم. خیلی وقته که مکالمه‌هام توی سر خودمه‌.

رسیدم به اون برهه‌ای از زندگی‌ام که دیگه نمی‌تونم از دغدغه‌هام بنویسم. از رنج‌هام. از نارضایتی‌هام. دلم می‌خواد بگم که چقدر همه چیز تغییر کرده حتی از تابستون پارسال. دغدغه‌ها عوض میشه ولی تو برخلاف گذشته و نوجوونی پاسخ درستی براشون پیدا نمی‌کنی. اون زمان فقط می‌خواستیم یک رشته خاص رو بخونیم و دانشگاه فلان و این حرف‌ها. یک سری دغدغه و سوال درباره زندگی و دنیا که باعث میشد بخونی و شگفت زده بشی مدام. الان همه چیز کاملا عوض شده. یک سری دلتنگی‌هایی برای گذشته‌ها دارم که قابل گفتن نیست چرا. دلم می‌خواست برگردم عقب و جلوی فلان اتفاق رو بگیرم ولی مدام توی ذهنم میاد که هیچ کاری از دستت ساخته نبود. اون موقع فکر می‌کردم یک روزی واقعا این موضوع اینقدر مهم بشه؟ خیلی چیزها می‌تونست بهتر باشه اما نیست. نه به خاطر اینکه ما مقصر باشیم نه واقعا. داشتم یک ویدئو نه چندان غمگین می‌دیدم و گریه کردم. هیچ ایده‌ای ندارم که چرا. ولی انگار برای تمام لحظه‌های تابستون بود که هی دلم خواست حرف بزنم و نزدم. سکوت عمیق‌تر و عمیق‌تر. 

- تقریبا دو هفته دیگه بلیت دارم و حس می‌کنم حتی یک ماه نگذشته از روزی که اومدم. 

- دلم می‌خواد خاطره اون شب فروردین رو تعریف کنم یا مثلا از آبان نود و شش بگم. دلم می‌خواد خاطره بازی کنم. چند روز گذشته زیاد توی ذهنم مرورشون کردم ولی نمی‌تونم بنویسم. شاید چون خیلی گذشته ازشون. 

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۳
م.