نمیخواستم اولین جملهای که مینویسم همون چیزی باشه که تمام مدتی که مسواک میزدم توی سرم میچرخید اما به هرحال توصیف خوب و سادهایه؛ چند ماهی که نبودم و ننوشتم، بیهودهترین روزها رو گذروندم. چیزهای مختلفی داشتم برای اینکه بهشون فکر کنم و به نتیجهای نرسم و فقط غمگین بشم. شبهایی که منتظر شام گرفتن بودم و گاهی اوقات صف طولانی و گرما رو با هم تحمل میکردم و آدمها رو تماشا میکردم، این بیهودگی بیشتر از همیشه توی صورتم کوبیده میشد. دلم میخواست بیشتر فکر کنم و بهتر. تا شاید بتونم تکهها رو کنار هم بچینم و بفهمم این همه آشفتگی و پاسخی نداشتن از کجا شروع شده و چرا تموم نمیشه؛ اما در نهایت فقط خودم رو پیدا میکردم که از همیشه ناتوانتر و بیمیلتر بود به دراومدن از چالههایی که مدام ازشون سر میخورد و پرت میشد و سقوط میکرد.
گاهی اوقات میترسم که هیچ وقت نتونم از پس تغییرهای بزرگ بربیام یا نصفه و نیمه بربیام و اوضاع رو حتی سختتر کنم. میترسم هیچ وقت نتونم این دیوارها رو کنار بزنم. هیچ وقت نتونم لایههای اضافی رو جدا کنم و دور بندازم. هیچ وقت نتونم بشینم جلوی آینه و صادقانه همه چیز رو برای خودم بگم. همیشه بخوام بخشهای دردکشیده وجودم رو قایم/انکار کنم. هیچ وقت نتونم آدمها رو اونقدر که باید نزدیک خودم داشته باشم.
دارم میرسم به فصلهای جدید زندگی و حس میکنم براشون آماده نیستم.