پنجره های آبی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

...

واقعا فکر نمیکردم تا این اندازه نوشتن برام سخت شده باشه که حتی نتونم بگم از حس عجیب این روزا.
دانشجوی رشته محبوب شدن.
چمدون بستن برای رفتن.
و خیلی چیزهای دیگه. 
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۵
م.

شبیه پاییز


شبیه اتفاق ها، یا شاید حس هایی که هرچقدر راجع بهشون فکر کنی کمتر به نتیجه میرسی. 

۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۵
م.

Don't look back


هر شهری کیفیت ِخاص خودش رو داره. آسمون خودش. رنگ خودش. عطر خودش. آخرین سفر تابستون رو با بی میلی تموم کردم و دوباره مسیرم ختم شد به مختصات همیشگی. شهر نامهربونم. شهر قشنگم. شهری که با دنیایی از ماشین و تصادف ِخفیف میون ِترافیک ِخیابون ِشلوغ از ما استقبال کرد.
هر شهری زندگی ِِخودش رو داره. شهرهای شمال یک طور شلختگی و بی نظمی خاصی دارند که برای من دلپذیره. یک حس ِِبی خیالی. حس ِِِِپوشیدن رهاترین لباس و پیاده‌رفتن و رفتن و رفتن. شمال که میرم بیشتر از هروقت تنهایی رو دوست دارم. تنهایی موج های دریای تاریک رو نگاه کردن. تنهایی موسیقی شنیدن. دلم یک خونه آروم میخواد، با مهمون های مهربون که عصر کلافه از هوای شرجی مبل جلوی کولر رو برای نشستن انتخاب کنند تا براشون توت فرنگی ببرم و شیرینی تازه از فر درآورده. شمال به من حس جدی بودن زندگی نمیده. حس ِدویدن و جنگیدن میون کوچه‌های غرق از برگ های رنگارنگ و گل های صورتی معلق از دیوارهای سفید گم میشه و جاش رو بی خیالی و رهایی میگیره. شمال که میرم، میتونم ساعت‌ها جلوی دریا بایستم و فکر کنم چیه قصه‌ی این زندگی. بعد فکر کنم که گاهی وقتا فقط باید رها کرد. رها کرد. خودت رو بسپری به دریا. حتی اگه غرق بشی. 
تهران اما شهر شلوغی و دردسره. شهر تجربه‌ها. شهر دویدن و بالاپایین شدن. شهر سراشیبی و سربالایی. شهری که بعد از این همه سال جز دلتنگی هیچ چیز آشنایی برای من نداشت. شهری که قبلا دوسش داشتم ولی الان دیگه نه و میدونم اگه برای زندگی انتخابش کنم موقته. شهری که تا چشم کار میکنه نوره و نور و نور. بی حد و مرز. تهران که میرم چشمام دنبال زندگی میگردند. بهش که فکر میکنم دیگه دلم تنهایی و آرامش نمیخواد. دلم دوست هایی میخواد که شب های طولانی زمستون کنار پنجره‌ی آپارتمانشون بشینم و تا نیمه شب حرف بزنیم و طعم های مختلف چای هارو امتحان کنیم. برخلاف بیشتروقتا از ازدواج کردن در آینده فراری نیستم و حتی دلم میخواد بچه داشته باشم. دلم میخواد دختردار بشم و اسمش رو پردیس بذارم. دلم میخواد صبح های جمعه وقتی از کار رها میشم براش کتاب بخونم و تا جایی که میتونم بهش یاد بدم چطور همیشه فکر کنه و خودش رو از روزمرگی رها کنه. بهش یاد بدم که خلاق باشه، آزاد و رها و به مرزهای خیالی اهمیتی نده. 
هر شهری داستان خودش رو داره و من داستان های زیادی برای گفتن ندارم. حتی همین چیزایی که میگم و حس هایی که تجربه میکنم ممکنه کاملا اشتباه باشن و با واقعیت یه دنیا فاصله داشته باشن، اما از یه چیزی مطمئنم و اونم اینه که آسمون همه جا یکرنگ نیست. شهر خودم اما هیچ‌وقت به من حس ِخونه نداد. همیشه میدونستم که موندگار نیستم. میدونستم که زندگی من اینجا ساخته نمیشه. این شهر ِقشنگ، با تمام جذابیت های فریبنده اش به من حس ِخونه نمیده و این غمگینم میکنه. غمگین میشم چون اینجا خونه است. آدمای من اینجا اند. بهترین خاطره‌های من اینجا ساخته شدند. من توی این شهر بزرگ شدم. مگه میشه دوباره یه جایی از این دنیا یه تیکه از بهشت رو پیدا کنم. میشه هزاربار و هزاربار مسیرهای موردعلاقه ام رو برم و خسته نشم. دیگه کجا برای من مثل خیابون الف و تک تک جزئیات و خاطراتش میشه؟ 
ولی میون این فکرای بی سروته، فکر میکنم انسان یعنی عادت. میشه یه جای دیگه زندگی رو بسازی. یه نقطه‌ی دیگه خوشحال باشی و دوسش داشته باشی. فکر میکنم زندگی یعنی تجربه. یعنی لذت ِکشف. یعنی فهمیدن. میدونم آدمی نیستم که بمونم یکجا برای همیشه. همونطور که ی. میگفت تو آدم ِموندن نیستی. آدم رفتن و گشتن و کشف کردنی. بعد فکر میکنم که انسان یعنی عادت. یعنی فراموشی. فراموشی. نسیان. از یاد بردن.
اونقدر که حتی خودت باور نکنی چطور و کِی و کجا. 
۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۶
م.

...

آرزوهای بربادرفته یا از یاد رفته؟
۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۷ ۲ نظر
م.

مزه‌ی شور اقیانوس

نشسته‌بودیم دور یه میز ِزنگ زده. آسمون پر از ابر بود و تاریک و ترسناک. از فاصله‌ی نزدیک صدای دریا می اومد و من اون شب بود که برای اولین بار توی زندگی درک کردم بی حد و مرز بودن چه مزه‌ای داره.
حالا هروقت به اون تصویر ِدور فکر میکنم حباب های خیالی از بین میرن. انعکاس نور و رنگ ِسطح ِحباب از بین میره و اون وقته که میفهمم هیچ چیز تلخی وجود نداره. شاید چون قرار نبوده تلخی وجود داشته باشه. چه وقتی که صورت ِرنگ پریده ام جلوی آینه‌ها سردرگم بود و شب چنان تیره که شب هم پیدا نبود، چه وقتی که مسابقه میذاشتیم که از در بزرگ فلزی ِِسبز تا خیابون، مسیر پارکینگ ِماشین هارو بدویم و آخرش از دل دردی که خنده باعثش بود تا خود ِخونه اینرسی لبخندهارو نگه میداشت. 
حباب های خیالی از بین میرن و میبینم که تمامش واقعیته. واقعیت ِعکس ِکلیدهای خونه جدید. واقعیت ِعذاب وجدان. حالا که حباب های ریز و درشت دیگه روی موکت ِآبی اتاق پخش نشدن میبینم که وقتی برای تلف کردن نداریم و شاید به نظر برسه که تلخه ولی برای من تلخ نیست. من حتی توی این تلخی هم میتونم صدای دریا رو که از تاریکی ِشب مثل یه کره توی فضا پخش میشه و من رو غرق میکنه بشنوم. 
مزه‌اش شوره. مثل آب ِاقیانوس. که قشنگه و بی انتها و عمیق و لاجوردی، ولی شوره. چون تمامش واقعیته و خلا واقعیت ِاجتناب ناپذیر این دنیاست. ولی تا وقتی قشنگه و نور خورشید روی موج های آبی میدرخشه، چرا باید اونقدر سرتو توی آب فرو کنی تا شوری اش رو بچشی؟ 
۰۵ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۲۴
م.