وقتی از پنجرهی قطار برف تمیز و سفید رو نگاه میکردم و پرده رو کنار زده بودم تا آفتاب گرم بتابه به دستهام که سرد بودند و به خطهای روشن کتاب، آخرین حرفها و آخرین روزها از ذهنم گذشت. یادم اومد که اول خشم اومد سراغم و بعد غم بیاندازه. افتادم توی بزرگترین و عمیقترین سکوت زندگیام. حرف زدن که هیچ، حتی کلمهها برای یک تبریک تولد ساده هم از من گریزون شدند.
ولی چیزی که هیچکس نمیدونه، چیزی که حتی تو هم نمیدونستی اینه که صبر من بیاندازه است. صبر من به اندازه روزهای زندگی من ادامه داره. شاید این روزها که توی این سکوت دست و پا میزنم و دیگه حتی خودم خودم رو نمیشناسم به نظر بیاد که شکست خورده و خسته ام؛ اما هنوز فکرهای زیادی هست که هر روز صبح برمیگرده به ذهنم و یادم میاره که یک بار خوندیم: گفت صبری تا کران روزگاران بایدش.
و چقدر شرح حال بود. تا ابد.