در نهایت باید بدونی که چیزهای جالب زیادی وجود داره. حتی اگه خبری از آستین‌های بلند ِ راه‌راه سفید، دست‌های آفتاب خورده، شاخه‌های نازک و سبز درخت‌های آزاد و نور جزیره نباشه. 
تو همیشه ساعت‌ها از چیزهای طلایی حرف میزدی. ذره‌های درخشنده. تلألو خورشید روی موج‌های مدیترانه. می‌گفتی حتی اگه کنار دریای شب راه بری دوست داری نورهای طلایی چراغ‌های شهر رو ببینی. نورهایی که همیشه رنگ‌های قشنگ و متفاوتی بینشون پیدا میشه. شهر کجاست؟ روی کاغذهای بی‌رنگ که هر روز صبح از کابینت چوبی و قدیمی آشپزخونه پیدا می‌کردی می‌نوشتی که نمی‌دونی شهر کجاست. نمی‌دونی خونه کجاست. کاغذ‌ها رو روز آخر با خودت نبردی. مثل همیشه همه چیز رو جا گذاشته بودی. 
خیال می‌کردی که تمام این کلمات بی‌فایده از زبان‌های متفاوتی باشند. وقتی پشت پنجره‌های بلند موزه، روبروی حیاط خلوت و تاریک دم غروب ایستاده بودی و به آدم‌هایی که اون‌جا زندگی می‌کردند غبطه خوردی می‌دیدمت. وقتی تکیه دادی به دیواری که کاغذ دیواری مورد علاقه‌ات رو داشت و حواست بهش نبود. وقتی چوب دارچین روی توی قوری طلایی هدیه درنا شناور می‌کردی و فکر می‌کردی پس کِی قراره دست از نقش بازی کردن برداره؟ نمی‌دونستی که اون هنوز همون آدمی بود که وانمود می‌کرد اتفاق‌های دور و برش رو متوجه نمیشه تا بیشتر و بیشتر بدونه. 
رشته‌های سست. ذره‌های برف روی موهات می‌نشست و می‌گفتی: پس لابد من اون بندباز پاشکسته ام که خودش نمی‌دونه؟ می‌خندیدی و از روزی می‌گفتی که زبان خودت رو میسازی و برای همیشه خیال خودت رو آسوده می‌کنی. انگشت‌هاتو جلوی نور تکون می‌دادی و دوباره می‌خوندی. اداشو در می‌آوردی. «یعنی حتی حدس نزدی؟» انتخاب کردن سخت بود. همیشه می‌خواستی‌ اولین نفر باشی که خداحافظی می‌کنی. نمی‌خواستی بپذیری که پس زده بشی. نمی‌خواستی دنیا و اتفاقاتش، دنیا و کلمات ناقصش تو رو از خودش برونه. 
می‌خوام چراغ‌ها رو خاموش کنم. می‌خوام نورهای طلایی رو خاموش کنم تا خودت رو ببینی. می‌خوام باور کنی چیزهای جالب زیادی وجود داره. چیزهایی که مثل همیشه در تنهایی‌ات کشفشون می‌کنی. حتی اگه نتونی کلمه‌هاشونو توی ذهنت پیدا کنی. حتی اگه نتونی به این زودی روی بلندی‌های شهرت بایستی و نورهای ساحل رو نگاه کنی.