صبح‌ها روزم رو شروع می‌کنم و به زحمت صبحونه می‌خورم که چند ساعت بعد بتونم بدون معده درد برم سراغ آیس‌کافی درست کردن.

کارهامو انجام میدم که بتونم زودتر ازشون فرار کنم. 

واکنش‌ها به اتفاق‌ها رو می‌بینم و جمله‌ی تکراری «باید زودتر بریم.» و فکر می‌کنم که ته دلم خیلی اوقات هنوز اون زندگی که تصور کرده بودم و اینجا ساخته بودم رو می‌خواد؛

نمی‌تونم باور کنم که هر روز غیرممکن‌تر بشه موندن و ادامه دادن.