پنجره های آبی

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بیست روز

خسته شدم از این Homesickness همیشگی.
۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۹
م.

ره رفتن به کوی دوست ندانم

چشمامو باز میکنم و شهر ِ تاریک رو از پنجره اتوبوس میبینم. صدای خنده آدما توی گوشم زنگ میزنه. چشمامو میبندم، باز میکنم و میبینم پشت پنجره برف های سفید رو نگاه میکنیم. چشمامو باز میکنم و میبینم سوار تاکسی به مقصد همیشگی شدم. خیابون هایی که کم کم دارم یاد میگیرم به کجا ختم میشن. میدون و چهارراهی که دارن آشنا میشن. بلیتی که نمیگیرم تا به دوری عادت کنم. بشقاب ناهار ظهر که میشورم. دستمو میذارم زیر چونه ام و جمجمه دست ِاستاد رو نگاه میکنم. سه طبقه پله رو بالا پایین میرم. صبح زود بیدار میشم و تندتند کوله پشتی رو میندازم روی دوشم، شیر گاز رو چک میکنم، بند کفشم رو میبندم و میرم تا دوباره توی زندگی عجیب این روزا حل بشم. 
سایه ام روی دیوار راه راه میرفت و فکر میکرد شب ِِدانشگاه چه عجیب و قشنگه. به خودم گفته بودم نمیخوام هیچ وقت به کسی آسیب بزنم. برام سخته تصور اینکه بدونم به کسی آسیب زدم. حالا این روزا خیلی اوقات فکر میکنم که دارم به خودم آسیب میزنم. دارم خودم رو از تمام ِ پله ها پرتاب میکنم پایین. دارم به خودم آسیب میزنم. 

ذره های سفید توی هوا میرقصن. چشمامو میبندم و فکر میکنم کاش حالم خوب بشه. کاش تموم میشد این همه دوری. 
۲۰ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
م.

I want to grow old with you

۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۷
م.

...

ظهر شنبه، اولین روز از دومین هفته غربت، وقتی چشمم به تصویر شیشه اتوبوس افتاد، وقتی کوله پشتی خسته کنارم روی صندلی جاخوش کرده بود و کتابی که ظاهرا باید میخوندم بهم چشمک میزد، باورم شد غربت رو. 
غربت. چه دنیا حرفی که باید گفت و چه دست هایی که تا بی نهایت نوشتند و عاقبت تا لحظه ای که تجربه نکردیم، نفهمیدیم که یعنی چه. دلتنگی برای تمام جزئیات زندگی روزمره گذشته. دلتنگی. دلتنگی. دلتنگی تا بی نهایت. 
۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۷
م.

...

۱۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۹
م.

این اینستاگرام رنگارنگ زشت

هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچ شبکه اجتماعی مضرتر و بدتر از اینستاگرام وجود نداره. 
وقتشه که با پاک کردنش خودم رو نجات بدم. 

- یکی از دلایلم اینه که یک سری آدم با تبلیغ سبک زندگی غیرواقعی خودشون دارن بقیه رو هم ترغیب میکنند که مثل اونا زندگی کنند. ولی خب واقعیت اینه که اون مدل زندگی اصلا وجود نداره.  
و دلایل دیگه. 
۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۸
م.

تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را 
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود

ه.الف.سایه 


- برای بارون ِ قشنگ چهارم مهر. 
وقتی که خستگی از نوک انگشتات بیرون میزنه. و باورت میشه که دیگه واقعا باید بری. 

۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۷
م.

سرگرم و بی سرانجام

اگه دنیای عکس هارو دوست دارم شاید به خاطر اینه که بعضی از اونا یک دنیا حرف دارن. بنویسی از اینکه نمیدونی چطور یه عکس میتونه تو رو به هزار دنیای متفاوت پرتاب کنه. وقتی فقط دیدن نیست، میشنوی و سرشار میشی؛ حس میکنی. دوست نداری بدونی اون لحظه عکاس به چی فکر میکرده. کی بوده و کجا و کِی این عکس رو گرفته. فقط میخوای بدونی که اون هم مثل تو این همه حس ناشناخته و افسارگسیخته رو با دیدن این عکس توی ذهنش ثبت کرده؟

پُر از صداهای مرموز و آروم که از پیکسل هاشون نشت میکنه. یادآور بی ربط ترین اتفاقا. از سردرد ناشی از کم خوابی تا بوی توت فرنگی شامپو و پیرهن سفید با کاکتوس های سبز که ردیف به ردیف تکرار شدن. دویدن زیر آسمون وقتی تمام دنیا خلاصه شده و بی اهمیت و از هم پاشیده، تنها چیزی که اهمیت داره رنگ شب تابستونه. بالاوپایین رفتن از پله های تکراری ِِطولانی. صدای خواننده وقتی میخونه: جاده های مهربونی، رگ های آبی دستات. 

مثل این عکس. با عکاس ناشناس. 


۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۶ ۰ نظر
م.