اگه دنیای عکس هارو دوست دارم شاید به خاطر اینه که بعضی از اونا یک دنیا حرف دارن. بنویسی از اینکه نمیدونی چطور یه عکس میتونه تو رو به هزار دنیای متفاوت پرتاب کنه. وقتی فقط دیدن نیست، میشنوی و سرشار میشی؛ حس میکنی. دوست نداری بدونی اون لحظه عکاس به چی فکر میکرده. کی بوده و کجا و کِی این عکس رو گرفته. فقط میخوای بدونی که اون هم مثل تو این همه حس ناشناخته و افسارگسیخته رو با دیدن این عکس توی ذهنش ثبت کرده؟

پُر از صداهای مرموز و آروم که از پیکسل هاشون نشت میکنه. یادآور بی ربط ترین اتفاقا. از سردرد ناشی از کم خوابی تا بوی توت فرنگی شامپو و پیرهن سفید با کاکتوس های سبز که ردیف به ردیف تکرار شدن. دویدن زیر آسمون وقتی تمام دنیا خلاصه شده و بی اهمیت و از هم پاشیده، تنها چیزی که اهمیت داره رنگ شب تابستونه. بالاوپایین رفتن از پله های تکراری ِِطولانی. صدای خواننده وقتی میخونه: جاده های مهربونی، رگ های آبی دستات. 

مثل این عکس. با عکاس ناشناس.