سین عزیزم؛ حالا چند سالی هست که عادت عجیب نامه نوشتن به هم رو فراموش کردیم. بخوام واقعیت رو بگم باید به این اشاره کنم که شاید چون چند سالی هست که دیگه حتی حرفی نزدیم. نامههای تو حالا چند سالی هست که از Inbox خاکخوردهی من پاک شده.
خیلی چیزها هست که دلم میخواد بهت بگم.
نیمهشبه و اولین ساعتهای آخرین روز از بیست سالگیام. صدای چرخ ماشینها روی خیابون خیس از بارون میاد و حتی این موقع از شب و حتی چند ساعت بعد، این خیابون قرار نیست که به سکوت برسه. به زحمت میتونم تمرکز کنم. چراغ اتاق روشنه و آرزو میکنم که کاش میتونستم بخوابم اما میدونم حداقل دو سه ساعتی بیدارم. پاییز گذشته زمان زیادی رو صرف خوندن دربارهی خواب کردم و حالا حالم شبیه اون پزشکیه که سیگار میکشه.
میخوام از بیست سالگی برات بگم. بعد از چند سال بیست سالگی تنها سالی بود که تو هیچ بخشی ازش رو ندیدی. عجیب بود. همین بهترین شرح باشه شاید. دقیقا یادم نمیاد چه آرزویی کردم ولی میدونم که برآورده نشد. شمعهای روی کیکم وقتی فوتشون میکردی دوباره روشن میشدند. روز تولدم اتفاق خاصی نیفتاد. برای میانترم درس میخوندم و بارون میبارید. روزی که دور هم جشن گرفتیم هم روز خاصی نبود. کتابخونه بودم برای میانترم بعدی. عصر برگشتم و توی حیاط کتاب هایزنبرگ رو میخوندم. چه کتاب عزیزی بود. بعدتر شمعهای مسخرهی قشنگم رو فوت کردم و رقصیدیم و بازی کردیم دور هم شاید. مثل همیشه.
اما بیست سالگی عجیب بود چون پر از رها کردن بود. رها کردن تمام چیزهایی که فکر میکردم درسته. فکر میکردم نمیشه بدون اونها زندگی کرد و میدونی شاید باید به این نقطه که میرسیدم میگفتم و مثل همیشه میفهمی که میشه بدون همه چیز دوباره زندگی کرد و زندگی کرد و زندگی کرد. اما اینطوری نشد. حالا که به آخرش رسیده دلم میخواد همه چیز رو تغییر بدم. حتی دلم میخواد که رهاشدهها و فراموششدهها رو برگردونم. تصویرهای پراکندهای توی ذهنم دارم از اتاقی که چراغش رو خاموش میکردم و آهنگهایی که میشد باهاشون برای دقیقههای طولانی گریه کرد. من بخش بزرگی از بیست سالگیام رو تنها بودم. دور و برم شلوغ بود اما تنهایی عمیقتر از قبل. زمستون بیست سالگی بود که از نفرت گریه کردم و از خشم و از غم. از تنهایی و از دوری و از بی معنایی. پاییز بیست سالگی بود که تمام بناهای توی ذهنم پایین ریخت. همه چیز به سرعت تغییر میکرد. دلم میخواست با آدمهای دور و برم مهربونتر باشم اما با بار خشمی که روی دوشم بود روز به روز آروم کردن خودم سختتر میشد.
یک روز زمستون بود که ساحل جادویی رو پیدا کردیم. مسیر صخرهای رو به زحمت رفتیم تا رسیدیم به بهشتی که موجهای آروم و آفتاب روشنش تمام حس زنده بودن بود. بلند بلند خوندن با آهنگها و نشستن روی صخرهها برای دیدن غروب. هنوز به خوبی اون شب رو یادم هست. قایق روی آب و نورهای شهر که از دور پیدا بود و آسمونی که بیاندازه ستاره داشت. تمام لحظههای بودن در طبیعت تمام حس بدی که داشتم رو فراموش میکردم. مثل کودکی بودم که به تازگی تمام دنیا رو میدید و هنوز دریایی برای کشف کردن داشت. سین، زندگی بیست سالگی من شاید باید به این شکل میگذشت. همین صبر و اشتیاق و شور برای کشف کردن؛ اما جای تمام حس زنده بودنم رو خشم گرفته بود.
حالا تقریبا پنجاه روزی هست که برگشتم خونه. روزهای قبل از این قرنطینه، بارها پیش میاومد که توی سرم با خودم و بقیه دعوا میکردم. نتیجهی فرو خوردن خشمم بود. روزهای اول قرنطینه هنوز این دعواها ادامه داشت و به مرور کمتر شد. شبهایی که از پشتبوم خیابون رو نگاه میکردم و فکر میکردم هر اندازه که این اتفاق و تمام این روزها بد باشه، هر اندازه که آینده نامعلوم باشه؛ اما من واقعا به نجات از اون روزها احتیاج داشتم. به برگشتن به فضای بین دیوارهای اتاقم. برای تو گفته بودم که چقدر این اتاق رو دوست دارم. این روزها بهتر میتونم ذهنم رو مرتب کنم. بهتر میتونم بفهمم که ماههای گذشته چه اتفاقی برای خودم و زندگیام افتاد. بعید میدونم بتونم با اون شور گذشته به زندگی و چیزهایی که نمیدونم و دریاهایی که کشف نکردم نگاه کنم. ولی حالا بهتر میدونم که هر چیزی ارزش خوندن نداره و هر چیزی ارزش یاد گرفتن نداره حتی اگه تو آدمی باشی که بیاندازه میل به سر درآوردن از تمام چیزهای این دنیا داشته باشی. من حالا شاید هیچ شباهتی به تصویری که تو از من داری نداشته باشم. جالبتر اینکه حتی شباهتی به تصویری که خودم تا چند ماه پیش از خودم داشتم هم ندارم. زندگی عجیبه سین و بیست سالگی عجیبترین بود. ترکیبی از عجیبترین لحظهها.
سین عزیزم؛ دلم برای نامه نوشتن برای تو تنگ شده بود؛ اما ما که با هم رودربایستی نداریم. باید بهت بگم که بیاندازه تمرکزم رو از دست دادم و این نامه بهانهای شد برای سر جمع کردن کلمات. که اگه به خودم بود هیچ وقت این پاراگرافها به آخر نمیرسیدند. این تمام چیزی نبود که توی ذهنم میچرخید. بیست سالگی عجیبتر از این حرفها بود که نوشتن ازش ممکن باشه. اما به هر حال خوشحالم که بعد از مدتها حرفی زدیم.
- و هنوز بارون میباره.