من گاهی اوقات جدا حس می‌کنم زندگی با من شوخی داره‌. واقعا دلیلی برای این اتفاق آخری نبود. واقعا دلیلی نبود. واقعا دلیلی نبود.

در نهایت آخر شبی اونقدر خسته شدم از بحث‌های ناتموم توی سرم که فکر کردم الان چقدر خوبه از اون مدل فیلم‌هایی ببینم که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنی. ولی خب قول دادم به خودم که زود بخوابم. (تا سه ساعت بعد وقت تلف می‌کند و بین اپ‌های مختلف می‌چرخد. )

قطعا اینستاگرام رو تا چند روز آینده دی‌اکتیو می‌کنم. متاسفانه چند تا کار باقی‌مونده دارم. (حتی اگه باورتون نشه که آدم در رابطه با اینستاگرام کار عقب افتاده داشته باشه. ) و خب بعد از اون با خیال راحت می‌تونم بخش زیادی از وقت و حجم اینترنتم رو حفظ کنم. هر چند برای رهایی کامل از جو سمی دانشگاه باید از گروه‌ها هم لفت بدم ولی متاسفانه برای دنبال کردن اخبار لازمشون دارم.

این روزها وقت خوبیه برای فکر کردن به اینکه من چرا اینقدر از حس جداافتادگی بدم میاد. چرا اینکه جمع اطرافم مثل من نباشه آزارم میده. و اینکه چرا اکثر اوقات این حس بد رو داشتم. (در حال نوشتن جمله‌ی آخر شافل آهنگ عجیبی رو پخش کرد که ترکیبش با محتوای این پست فوق‌العاده بود. کاش اینطور نمیشد. :)) )

ولی جدا کاش من مثل ی. بودم. هر وقت بهش می‌گفتم که از محیط دور و برم خسته شدم می‌گفت چرا اهمیت میدی. اصلا چرا بهش فکر می‌کنی. واقعا چه اهمیتی داره و جدا خودش هیچ اهمیتی نمیده. نمی‌دونم چطور.