صبح روز بعد بیدار میشی و دوباره همه چیز یادت رفته. صبح روز بعد باید دفترچه سفید رو از روی پایهی چراغ مطالعه برداری و ببینی چه کارهایی مونده تا قبل از رفتن انجام بدی و با لذت با رواننویسی که رنگ پس میده روشون خط بزنی. صبح روز بعد خوابهایی که دیدی یادت میاد و کلی وقت داری بهشون بخندی. وقت داری وقتی صبحانه میخوری برای آدمهایی که توی سرت خونه دارند و وقتی تنهایی باهاشون بحث میکنی سخنرانی کنی. صبح روز بعد یادت میره که شبهای تابستون چقدر میتونند همزمان قشنگ باشند و ترسناک. یادت میره که حس کردی از هیچ چیزی نمیترسی. یادت میره که جلوی آینه نشستی و تمام کمالطلبیات رو لعنت کردی.
خندهدار و مسخره است که میتونی تمام شب درد بکشی و ندونی باید با زندگیات چیکار کنی و صبح روز بعد تمامش رو یادت رفته باشه. صبح روز بعد دوباره کارهاتو انجام بدی. زندگی کنی. هیجانزده بشی. و فکر کنی چقدر تمام نگرانیها و ناراحتیهات بیدلیل بودند. شاید به خاطر اینکه فکر میکنی این دنیا قرار بوده مهربون باشه ولی نیست. شاید چون فکر میکردی همه چیز این زندگی باید همونطور پیش بره که تو میخواستی. ولی خب چه دوست داشته باشی چه نه، واقعیت اینه که زندگی میتونه این شکلی باشه که تمام چیزهایی که دوست داشتی رو یکجا ازت دور کنه. و تو فقط میتونی بلند شی و دوباره ادامه بدی.
- دلم میخواد چیزهای جدید رو امتحان کنم. و این واقعا بهم امید میده که پاییز امسال قرار نیست خیلی سخت باشه.