پنجره های آبی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

...

شنیدید وقتی یک اتفاقی میفته یک جمله‌ی معروف اینه که:« اگه خودت بودی چی؟ اگه عزیز خودت بود چی؟» این جمله حالم رو به هم می‌زنه. نه برای اینکه بخوام انکار کنم که در نهایت ما اولویتمون آدم‌هاییه که دوستشون داریم. چیزی که حالم رو به هم میزنه اینه که حتما باید درد رو خودت بچشی و آتش توی خونه‌ی خودت بیفته که بفهمی. انگار این طبیعیه که یک نفر نتونه با بقیه هم‌دردی کنه. که اونقدر خودخواه باشی که درد بقیه رو نادیده بگیری تا وقتی که خودت تجربه‌اش کنی. 

فکر کنم توی تمام این ماجراها و اتفاق‌های این چند سال، بیشتر از هر چیزی همین بود که اذیتم کرد. هر چند این خوبی رو داشت که بفهمم خودمم گاهی اوقات واقعا خودخواه بودم. 

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۵۰
م.

...

امشب، امشب که پنجره‌ی اتاق رو باز گذاشته بودم و همه چیز آبی بود و پر از بوی بارون و درخت، هوای اتاق سرد بود و انگار که پاییز باشه. زل زده بودم به سقف و توی سرم با خودم حرف میزدم و فکر میکردم که چقدر غمگینم. امشب که فکر کردم چقدر جاهای خالی زندگی‌ام شبیه یک رنج بی‌پایان شده. امشب که فهمیدم چیزهایی که از دست میدی یا ازشون دست میکشی به راحتی نه قابل برگشته و نه قابل جبران. که هیچ چیزی جای خالیشون رو پر نمی‌کنه. امشب تمام مدت به لکه‌های روشن آسمون نگاه کردم و فکر کردم که این جاهای خالی چقدر داره من رو می‌بره به نقطه‌ای که نمی‌خواستم بهش برسم. 

۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۸
م.

Fill this vacant mind with tranquil scenes beneath an open sky

شب‌های زمستون که برمیگشتم خونه‌، سرمون رو سمت پنجره اتاق کاف میذاشتیم و به صدای بارون گوش می‌دادیم. رو به سقف دراز می‌کشیدیم و از ماجراهای بی سر و ته حرف میزدیم. پرتقال پوست میکندیم و از ساحل‌گردی‌ها براشون می‌گفتم. حالا چه همه وقته که پاهام ماسه‌های نرم و خوش‌رنگ رو لمس نکرده. وقتی خورشید روشنش می‌تابید به موهایی که موج گرفته بود از شرجی و تنها سایه‌ای که برای یک لحظه پناه گرفتن از آفتاب تیز ظهر پیدا میکردیم سایه‌ی کوچک یک صخره بود. هوای حریری. هوای روشن. خورشید. نور‌. آفتاب و حس زنده بودن. آسمون صاف و بدون ابر. چقدر دلم تنگ شده. چقدر دلم برای اون آبی بی‌انتها تنگ شده. 

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۳۶
م.

...

اینجا هنوز بعد از این همه سال آدم‌ها رو بر اساس شهرشون قضاوت می‌کنند و هنوز میبینیم که یک نفر یک تصور اشتباه از مردم یک شهر میگه و یک عده تایید میکنند و کلی چیز بدتر و عجیب و غریب بهش اضافه می‌کنند که از قضا وقتی تو خودت اهل اون شهری تمام مدت فقط با تعجب فکر می‌کنی که جدا؟ این چیزهایی که میگید کجا بوده که من تمام این مدت ندیدم که حتی برعکسش رو دیدم؟

این چیزها رو که می‌بینم اولش واقعا ناراحت میشم چون آزاردهنده است که آدم با چیزهای سطحی قضاوت بشه و برچسب بخوره. چیزی که متاسفانه توی دانشگاه هم تجربه کردم. ولی می‌دونید آخرش به این فکر می‌کنم که امیدی هست یک روزی دیگه اینطور نباشه؟ که اینقدر آدم‌ها از دست هم رنج نبینند؟ که همه چیز سطحی نباشه و بتونیم آدم‌ها رو بدون برچسب زدن یکسان ببینیم؟

۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۱۰
م.

...

من بیشتر از اینکه نیاز داشته باشم این وضعیت تموم بشه، نیاز دارم که بعد از تموم شدنش وارد یکی از زندگی‌های موازی‌ای بشم که این سال‌ها در کنار زندگی خودم همیشه توی ذهنم زنده بودند و ادامه داشتند. وقتی که با یک تصمیم، تو پرت میشدی به یک زندگی دیگه و هزار و یک داستان متفاوت خودش.

۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۲۹
م.

...

جالب‌ترین چیز در مورد آلبوم‌ها دیدن خود عکس‌ها نیست. پیدا کردن عکس‌هاییه که زیر بقیه‌ی عکس‌ها قایم شدند و فکر کردن به اینکه چرا کسی که عکس‌ها رو توی آلبوم چیده دوست داشته که این عکس رو کمتر ببینه. 

و البته گاهی اوقات هم میشه یادآوری اینکه چرا خودت اون عکس رو قایم کردی. و لبخند به خود گذشته. 

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۴۴
م.

...

یک سالی از دبیرستان بود که علاقه‌ام به عکس گرفتن به اوج خودش رسیده بود. از تمام گوشه کنار خونه عکس می‌گرفتم. از خیابون‌ها. از خودم با همکاری سلف تایمر. یک مدت زیاد به این فکر می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم این عکس‌هایی که می‌گیری چه معنایی داره؟ چرا فکر می‌کنی قشنگ اند؟ چی رو می‌رسونند؟ اصلا معنایی دارند؟ یا فقط یک عکس شبیه تمام عکس‌ها. 

بعد یک مدت که دیدم نه واقعا معنای خاصی توی این عکس‌ها پیدا نمی‌کنم، حس بدی داشتم و عکس نمی‌گرفتم دیگه. ولی در نهایت دوباره برگشتم به دامانش. چرا؟ فقط چون لذت می‌بردم. 

از ثبت کردن چیزی که زیبا بود و دلم می‌خواست یادم بمونه. لذت می‌بردم بدون اینکه فکر کنم این چیزی که من گرفتم شاهکار نیست. در واقع بدون هیچ تخصصی برای عکاسی، در نهایت پذیرفتم که فعلا نمی‌تونم جدی بهش فکر کنم؛ ولی برای لذت بردن خودم چی؟ چرا باید خودم رو محروم کنم؟

خلاصه که من هیچ وقت عکاس نبودم. هیچ وقت عکس‌های خارق‌العاده‌ای نمی‌گرفتم. اما همیشه دوستشون داشتم. حالا دارم فکر می‌کنم کاش برای بعضی چیزهای دیگه هم می‌تونستم اینطوری فکر کنم. برای تمام اون کارهایی که تا به بهترین شکل انجامشون ندم راضی نمیشم و در نهایت رها می‌کنم. 

۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۰
م.

...

سرم رو که میذارم اینطرف یعنی سمت پنجره، هر بار که برمی‌گردم چشمم می‌افته به سه تا پاکت مقوایی که سوار شدند روی یک طناب بافتنی سفید. نقطه‌ی کور اتاق اینجاست. دیوار سبزآبی به خاطر لوله‌ی بخاری جلو اومده. پاکت‌ها بین این برآمدگی و پنجره آویزون اند. خیلی سال پیش کلی از کاغذهایی که نمی‌دونستم باید باهاشون چه کاری بکنم اونجا بودند. بعد از کنکور پاکت‌ها کاملا خالی شدند. فقط یک مقوای سفید بی‌استفاده باقی موند. کاغذها از خلاصه‌ی قواعد عربی بودند تا فصل آینه‌های فیزیک. اون موقع حوصله‌ام برای انجام کارها بیشتر بود. یادمه تمامشون رو دسته‌بندی کردم. به درد بخورها جدا برای اینکه همراه کتاب‌ها بدمشون به بقیه. یک سری مستقیم به بازیافت. خیلی کم برای یادگار. اون‌هایی که سفیدتر بودند بمونند برای چرک‌نویس.‌

سه سال گذشته کمتر وقتی اینجا بودم. شاید برای همین هیچ فکری به حال پاکت‌های مقوایی آویزون از گوشه‌ی اتاق نکردم. وقتی بودم همیشه عجله داشتم. عجله‌ی دیدن همه. عجله‌ی رسیدن به نوبت دکتر. عجله‌ی رفتن از مطب دکتر به مهمونی. دو تا از پاکت‌ها قهوه‌ای روشن اند و یکی زرشکی تیره. مانتوی لاوان. روسری رابو. صنایع دستی بهی. اولی مانتوی آبی‌‌ای بود که میم همیشه می‌گفت رنگش عجیبه و قشنگ و دیگه ندارمش. دومی شال بافتنی سرمه‌ای که تمام این سال‌ها زمستونی بدون اون سر نشد و توی خیلی از عکس‌ها هست. هنوز هم هست. توی کمد کنار پالتوی قدیمی. سومی مانتویی که یک روز عصر بعد از گشتن کل خیابون ر. توی یکی از کوچه‌ها مغازه‌ی آروم و جمع و جورش رو پیدا کردیم. هزار سال پیش بود انگار. نزدیک غروب بود و نور روشن از لابلای درخت‌ها پیاده‌رو رو روشن کرده بود. کفپوش‌های مغازه صدای خوبی میداد و فروشنده‌ها مهربون بودند. مانتو دکمه‌های چوبی داشت و گلدوزی‌های ساده. آخرین بار که پوشیدمش ترم چهار بود. بعد از اون رفت توی کمد تا دفعه‌ی بعد که دلم براش تنگ بشه.

امروز صبح اتاق رو مرتب کردم. مرتب یعنی جمع و جور و گردگیری فقط. دلم می‌خواد مثل همیشه از کتابخونه شروع کنم؛ اما چیدمانش رو دوست دارم. دلم می‌خواد پاکت‌ها رو بذارم توی کمد. پاکت‌های خالی بی‌استفاده. اما هنوز حس میکنم که باید یک چیزی جا مونده باشه. شاید کاغذهایی که به یادگار نگه داشتم. شاید بعد از زدن دکمه‌ی ثبت برم و داخلشون رو نگاه کنم. شاید هم نه. از اتاق بیرون برم و مثل همیشه پناه ببرم به سکوت پذیرایی. فکر تغییر اتاق رو هم از سرم بیرون کنم.

۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۷
م.

...

حجم چیزهایی که نمی‌دونم همیشه غمگینم می‌کنه. 

هر چند خودش شوقی میشه برای هر روز صبح بیدار شدن؛ اما بالاخره میرسم به نقطه‌ای که ذره‌ای راضی باشم؟

۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۱
م.