یک گوشه از ذهنم گلهای کاغذی زمستون، بالکن رو به دریا، میز و صندلی الهامبخش آشپزخونه آ، صدای موج پسزمینه آهنگ، دریاچهی نور عارف، قایقی که آبی رو میشکافه و صدای بیرنگ رو محو میکنه، ناخنهای آبیخاکستری عصر تهران و آبی پررنگ کاشی شب ِ شرجی.
یک گوشه از ذهنم گلهای سفید پرده پذیرایی و ساقههای باریک گیاه که نقش زدن روی پسزمینه نور پنجره، پرحرفیهای شبهای گرم تابستون، چایهای تیره و پشتبوم تاریک و خنک، شونه زدن موها با صدای آروم آهنگهای آیدا، قالیهای رنگی که هر بار و هزار بار با لذت نگاهشون کنی.
خطهای کتاب رو گم میکنی. واقعیت جلوی چشمت رژه میره. چشماتو میبندی. باز میکنی. هنوز هست. چی درسته؟ جنگیدن برای چیزی که دیگه درست نمیشه؟ تلاش برای وصل کردن رشتههایی که تا ابد گسسته شده؟ تلاش بیفایده برای خوب کردن حال کسی که حالش خوبه؟ دلت میخواد توی صفحههای کتاب زندگی کنی. هیچکس دستت رو نگیره و تو رو بیرون نکشه. هیچکس ازت نخواد که یک بار دیگه همه چیز رو درست کنی. هیچکس بهت نگه که باید چیزی رو زنده کنی که برای همیشه سرد شده.
یک گوشه از ذهنم تاکسی زردی که خیابون گرم شب تابستون رو میره. یک گوشه از ذهنم بهشون میگم که هیچ چیزی نمیدونند. که از هیچ چیزی خبر ندارند.