من همیشه تصویر اون روز شهریور توی یادم می‌مونه. جاده‌ی بارونی شب رو رفته‌بودیم تا دریا. نیمه‌شب کنار دریا بودیم و صبح روز بعد وقتی ردیف درخت‌های بلند و سبز رو نگاه می‌‌کردم، فکر می‌کردم چطور می‌خواستی چشمت رو به همه‌ی این‌ها ببندی؟ 

بهار سال پیش یکی از عصرهایی که با از خستگی خواب رفتن و دوچرخه‌سواری می‌گذشت و مغزم خاموش میشد، طعم گیلاس دیدم و از نیمه‌ی فیلم به بعد تمامش رو گریه کرده بودم. هیچ فکری توی ذهنم نبود. سرم خالی بود. خالی خالی. نمی‌تونستم بفهمم چی درسته و چی اشتباه. 

صبر کردم. می‌خواستم یک‌بار دیگه نور بهار رو روی تنم حس کنم. می‌خواستم برسم به روزی که به دنیا اومدم. می‌خواستم دوباره ببینمشون. می‌خواستم شب‌های سرد مثل قدیم کوچه‌ها رو پیاده راه بریم و سیگار دود کنیم. می‌خواستم یک‌بار دیگه بهم نشون بدی که اشتباه نمی‌کردم. 

نگرانم برای اینکه دیگه هیچ‌وقت نخندی. نگرانم برای همه‌ی «مراقب خودت باش»ها.