پنجره های آبی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

...

فکر می‌کنم اگه یکی از آرزوهای محالم قرار بود برآورده بشه، این رو انتخاب می‌کردم که بتونم تمام اتفاق‌هایی که توی مغز میفته رو ببینم و بفهممشون. تک‌تک مسیرها و اتفاق‌هایی که ختم میشه به یک فکر یک واکنش یا هر چیز دیگه. شاید توی این نقطه به این نتیجه می‌رسیدم که ماجرا فقط اتصال‌های نورونی نیست. ولی وقتی به اون مسیرها فکر میکنم، به مکانیسم‌های بی‌شمار و جزئی که وجود داره یا به یک سلول در سطح مولکولی و تک‌تک واکنش‌هایی که ما رو شکل میدن، حسش شبیه شب‌های رصده. وقتی داری به آسمون نگاه می‌کنی و هم شگفت‌انگیزه و هم ترسناک. اما با این تفاوت که حالا تمام این دنیای شگفت‌انگیز توی سر خودت جا گرفته. 

۰۷ آبان ۹۹ ، ۰۷:۴۷
م.

...

من دلم برای اینجا تنگ میشه. دوست دارم چیزی بنویسم. ولی از چی باید گفت غیر حرف‌های تکراری؟

اینکه جدی جدی ممکنه وقتی سطح دوپامین توی مغز بالا میره گذر زمان رو سریع‌تر حس کنیم؟ و برای همینه که وقتی خوش میگذره سریع میگذره.

اینکه به صبح زود بیدار شدن عادت کردم و به اندازه‌ی کافی کیفورم نمیکنه؟

اینکه مهم نیست کاری که می‌کنی درسته یا غلط فقط کافیه بهش عادت کنی؟

اینکه زبانم هیچ‌وقت اونقدری که فکر می‌کردم خوب نبوده؟

اینکه بعد از یک ماه صبح رفتم بیرون و متوجه شدم شهر چقدر جادویی و قشنگ شده؟

اینکه توی دریاچه سبز و نارنجی قایق آبی سوار شدم؟ 

اینکه تحمل اشتباه کردن جلوی بقیه رو ندارم و تمام سرم داغ میشه وقتی میفهمم چه افتضاحی به بار اومده؟ (افتضاح اینجا یعنی یک اتفاق خیلی بی‌اهمیت. )

اینکه کمدم رو مرتب کردم و یادم اومد هشت ماهه ساعت و انگشتری که ممکن نبود دستم نکنم رو دیگه تقریبا یادم رفته چه شکلی بودند؟ 

اینکه یک ماه از پاییز گذشته ولی فقط دو بار بارون اومده؟

اینکه دلم میخواست برلین زندگی میکردم و مدل بودم؟ 

اینکه یک طرح خوب برای رنگ زدن دیوار پیدا کردم ولی وقتش رو پیدا نمی‌کنم؟

اینکه وقتی به ترم هفت بودن فکر می‌کنم احساس بزرگ بودم ندارم ولی دانشجوی سال چهار خیلی بزرگه؟

یا اینکه دوباره آبان رسید؟

۰۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۸
م.