یکی از شبهای گرم قدیم بود. نشسته بودم کنار در بالکن اتاق ژانزق و اونقدر مثل همیشه محو بحث و صحبتهامون بودیم و بیوقفه پشت سر هم کلمهها رو ردیف میکردیم، که شاید زیاد حواسم به اتفاقهای دور و بر نبود؛ اما حالا که بهش فکر میکنم بخش قشنگی از تصویر اون شب رو تشکیل میده. در بالکن باز بود و از طبقهی پایین، از حیاط قدیمی که میون دیوارهای آجری محصور بود و گرم و روشن با درختهای در هم تنیده، صدای برخورد قطرههای آب روی برگهای رنگپریده از گرما میاومد و بوی تابستون. چند لحظه بعد که هوا تاریک تاریک بود، خانواده نشسته بودند دور هم و صدای به هم خوردن ظرفهای چینی، بلندبلند حرف زدن، موسیقی، ذرههای رقصان شب و عطر برگهای خیس درختها فضای اتاق آروم ژانزق رو پر کرده بود. اتاقش با مبل چوبی قدیمی و آینهای که از صدف ساخته شده بود. نمیدونم به کجای بحثها رسیده بودیم، فقط یادمه آخرین لحظه وقتی داشتم کیفم رو مرتب میکردم هنوز حرفها تموم نشده بود.
میدونی، شاید بهتر باشه شبها زودتر بخوابم. شاید نرسم به اون نقطهای که فکر کنم انگار تمام این سالها توی دنیایی زندگی کردم که مال من نبود. حالا که به اون تصویر فکر میکنم و تمام وقتهایی که بیوقفه از ایدهآلها و ایدههام حرف زدم. تمامش باعث میشه حتی از اینم بیشتر حس کنم که خالی ام. اینکه اون ایدهآلها فرسنگها ازم دور شده و حالا دارم میرسم به اون نقطهای که از تمامشون بیزار باشم.