عصر بعد از ناهار به آغوش پنجره پناه میبرم. شبیه تمام عصرهای دیگه. هوا خنکه و عجیبه. وقت تلف می‌کنم. Marie می‌خونه و می‌شنوم و لذت میبرم. به ترکیب رنگی روبرو نگاه می‌کنم. دیوار سبزآبی. پنجره‌ی سفید. بخش کوچکی از نمای سنگی. آسمون آبی کم‌رنگ. هلال پنجره. حفاظ‌ها. وقت تلف می‌کنم. با دوست‌ها حرف می‌زنم. ساعت رو نگاه می‌کنم و آلارم توی ذهنم. باید برم سراغ تکلیف‌های فارماکوتراپی اما نمی‌تونم از این تصویر دل بکنم. از بی‌خیالی و رهایی غیرمنتظره‌ای که توی هوا رقصانه و تماشا می‌کنم که چطور روی نوک انگشت‌هام میشینه و دلم نمی‌خواد به چیز دیگه‌ای فکر کنم. استاتین‌ها. باید راجع به استاتین‌ها بخونم و سوال جواب بدم. فکر می‌کنم می‌تونی آهنگ گوش بدی باهاش. همه چیز آسون میشه. جادوی موسیقی.

برنامه‌‌ها رو توی ذهنم می‌چینم. استاتین‌ها که تموم شد میریم بالا. پشت‌بوم، سایه‌های روی دیوارها، بوی پوشال‌ها، خنکی هوا، دویدن و دویدن تا جایی که دیگه نتونم ادامه بدم و بعد از اون راه رفتن و هر بار نگاه کردن به خیابون همیشه شلوغ. این آدم‌ها کجا میرن؟ می‌دوم و نمی‌خوام هیچ چیزی باعث بشه که بایستم. جریان خون رو توی تمام بدنم حس می‌کنم و یاد ِ روزهای تابستونی میفتم که Bloodstream گوش می‌دادم و شلوغی همیشگی خیابون و چهارراه‌های ناتمومش رو این آهنگ محو می‌کرد. روزهایی که از گرما به پیراهن و دامن پوشیدن پناه می‌بردم و از پله‌های مترو که پایین میرفتم، دلم می‌خواست پرواز کنم از خوشی. 

تمام لذت‌های بی‌آزاری که حالا معناشون و وجودشون رو نمی‌فهمم. شبیه نگاه کردن به هلال پنجره و آبی آسمون نیست. شبیه تنهایی شیرینی که فضای دور و برم رو پر می‌کنه نیست. شبیه هیچ‌. بیست و یک سالگی لبه‌ی پنجره نشسته و سخت می‌تونم باور کنم؛ اما داره امیدوارم می‌کنه. هر چند که بعد از برگشتن به دنیای بیرون، دوباره فراموش کنم.  

You've gotten into my bloodstream
I can feel you flowing in me

Words can be like knives
They can cut you open
And the silence surrounds you
.And holds you

۹۹/۰۳/۲۳