پنجره های آبی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

...

بیست سالگی زیاد به این فکر می‌کردم که چرا آدم‌ها این همه خودشون رو گول میزنند. اینکه فریب‌های زندگی برامون لذت‌بخش میشد اذیتم می‌کرد. دلم نمی‌خواست از چیزی لذت ببرم که بدونم در پسش هیچ بوده. هیچ غیرواقعی و بزک‌شده و واقعیت‌هایی که به فراموشی سپرده میشد. پاییز و زمستون به رویای شناخت ذهن فکر می‌کردم. ذهنی که آرزوی شناختش رو داشتم؛ اما انگار نمیشد. 

گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید تمامش همینه. شاید راهی برای فراتر رفتن نیست و من به چهارچوب خاصی محدودم. به حس‌های محدودم. به ذهن محدودم. به جسم محدودم. به زندگی به شکلی که چندان واقعی نیست. شاید هم مثل همیشه دارم عجله می‌کنم. باید زمان بگذره و گره‌ها باز بشه. گاهی اوقات وقتی یک نفر باهام حرف می‌زنه، حس می‌کنم فرسنگ‌ها ازم فاصله داره. حس می‌کنم درون جمجمه‌ی خودم همیشه تنهای تنها باقی می‌مونم و این نفهمیدن‌ها انرژی زیادی ازم می‌بره. 

مدام یاد بخشی از پرسونا و صحبت دکتر با الیزابت می‌افتم. 

«می‌توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی محبوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلک‌های دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می‌کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشات می‌کند، و تو مجبوری عکس‌العمل نشان دهی، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست، الیزابت، من می‌فهمم که تو عمدا ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده‌ای، این را می‌فهمم و تو را تحسین می‌کنم، فکر می‌کنم باید انقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه‌ات نسبت به آن از بین برود، بعد می‌توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش‌های دیگرت.»

حالا انگار مدت زیادی گذشته و من مثل قبل توی دنیای تنهایی خودم غرق شدم. گاهی اوقات البته از این دنیا جدا میشم و هر بار مثل قبل. هم برای چند لحظه خوشحال‌کننده و هم عمیقا ناامیدکننده. این روزها با اطمینان بیشتری حرف می‌زنم. شاید از عوارض بزرگ‌تر شدنه؛ اما بعد جلوی آینه چند لحظه با بهت به خودم نگاه می‌کنم و یاد خودم میارم که تا چه اندازه می‌تونم در اشتباه باشم. زندگی کردن و بودن به شکلی که مدام وابسته‌ی فاکتورهای بیرونی باشم و تحت تاثیر محیط، چیزی بود که همیشه دلم می‌خواست راه فراری ازش پیدا کنم؛ اما یا راهی نبود یا موقتا بود و فایده‌ای نداشت. این چند سال بیشتر وقتم صرف کنار اومدن با دنیای بیرون شد و موفق بودم؛ اما الان دوباره دارم به شکل قدیمی برمی‌گردم. شاید باید موقتا ازش لذت ببرم و یاد بگیرم. تا وقتی که دوباره پرت بشم به جریان شلوغ زندگی. 

یک‌بار به یک نفر گفتم راه خوب برای یاد گرفتن اینه که از چیزهای آشنا فاصله بگیری و بری سراغ ناشناخته‌های خودت و هیچ لحظه‌ای توی دام تکرار و تایید خودت نیفتی. اون لحظه بدون فکر این حرف رو زدم. فقط برای اینکه چیزی در جواب سوالش گفته باشم. الان ولی بیشتر از هر وقت دیگه لازمش دارم. بیشتر از همه برای لحظه‌‌هایی که جلوی آینه از خودم می‌پرسم چطور این اندازه مطمئن حرف زدی، وقتی بارها بهت ثابت شده که اشتباه میکردی. 

۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۴۷
م.

...

تمام تصویرها توی سرم بود. می‌دونی، گاهی اوقات عکس می‌گیرم هنوز. از در و دیوار خونه و از خودم. هنوز دلم میخواد که اون دوربین رو خریده بودم وقتی که می‌تونستم. دلم میخواد عکاس بودم. دلم میخواد زیر درخت‌های زردآلو، یک‌جای دور از نقشه به سقف برگ‌های سبز بالای سرم نگاه کنم و حدس بزنم که زندگی قبلی رو در خواب دیدم. 

اتاق طبقه‌ی آخر با پنجره‌های خاک گرفته و راه‌پله‌ی قدیمی و چوبی. مبل آبی تیره و پله‌های سنگی و درخت‌های آزاد و روشن حیاط که از جایی که نشسته بودی دیده میشد و میشد ساعت‌ها مچاله شد و کتاب خوند. رودخونه‌‌ی طلایی و سبز از ترکیب نوری که از لابلای برگ‌ها می‌تابید. گرمای خوش و دراز کشیدن زیر درخت‌های زردآلو و شنیدن همهمه‌ی آدم‌هایی که دور از تو توی بالکن حرف میزنند و صدای خنده‌های بلند و صدای ساز و تو مثل همیشه حرف‌هاشون رو نمی‌فهمی. 

از خودم که عکس می‌گیرم متوجه میشم که چقدر نمی‌تونم برای دوربین ژست بگیرم. با اینکه کسی پشت دوربین نیست؛ اما من سفت و سخت و مصنوعی نشستم و حتی نمی‌تونم از ته دل و واقعی لبخند بزنم. نه فقط الان، که انگار همیشه با خودم غریبه بودم. چای دم می‌کنم و دلم می‌خواد با خودم حرف بزنم. بهترین شنونده برای حرف‌ها خودمم. نه اصرار دارم خودت رو نصیحت کنم و بهش راهکار بدم و نه وسط حرف خودم میپرم و نه سوتفاهمی درست میشه و نه قضاوتی. همیشه شنونده‌ی خوبی برای بقیه بودم و حالا چرا برای خودم نباشم؟ وقتی می‌فهمی به چیزی تعلق نداشتی که ازش جدا میشی و می‌بینی هیچ وقت نمی‌تونی دوباره توی اون قالب جا بگیری. نه اینکه نتونی که آدم مجبور میشه به عادت کردن؛ اما حالا که دوری به نظر میرسه غیرممکنه برگشتن. گاهی اوقات می‌ترسم یک روز از اینجا برم و ببینم هیچ وقت نمی‌تونم توی قالب قبلی جا بگیرم. هر چند خوبه و درد دوری رو کم می‌کنه؛ اما فکر اینکه پس یعنی تمام اون سال‌ها هیچ تعلقی نداشتم چیزی نیست که بخوام باهاش روبرو بشم. 

چند روزی بود که برای چند تا موضوع مربوط به درس و دانشگاه نگران بودم و کلافه شده بودم. آخر یک شب که قهوه خوردم بودم و اضطرابم سر یک اتفاق حتی بدتر از حالت معمول شده بود، دلم می‌خواست چند بار بگم که لطفا اگه خواستم تخصص بخونم جلومو بگیرید؛ چون دیگه کافیه این همه درس در تمام زندگی‌ام. چون که خسته شدم از اضطراب. بعدتر یادم اومد که چقدر همیشه و همیشه آرزوم بود که علوم اعصاب بخونم. چقدر آرزو داشتم که بتونم استاد بشم و حیف نیست حالا که می‌تونم رها کنم؟ حالا هر چند تقریبا یک ساله که نه اینجا و نه هیچ‌کجای دیگه نتونستم بگم از چیزهایی که از سر گذروندم و از ناامیدی و بی‌معنایی و حیف که نانوشته باقی می‌مونه و فراموش میشه؛ اما دلم میخواد زنده بمونم و زندگی کنم برای اون روزی که ذهن رو بشناسم. برای اون روزی که بالاخره دوربینی که می‌خوام رو بخرم و مثل همیشه عکاسی کردن کاری باشه که باهاش زمان رو حس نکنم. برای شربت زردآلو و دراز کشیدن زیر درخت‌ها و زندگی کردن توی شهری که طبیعتش حس زنده بودن بهم بده.‌برای کتاب‌خونه‌ی خاک‌گرفته‌ی اون خونه‌ی قدیمی یک‌جایی نزدیک مدیترانه و برای اینکه تمام این روزها فقط یک خاطره دور باشه.

۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۷:۱۰
م.

...

همیشه وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که خیلی ساده و بی‌دغدغه، خود واقعیشون هستند و تلاشی برای پنهان کردنش ندارند، فکر می‌کنم اگه این آدم‌ها توی محیطی قرار بگیرند که اون خود واقعی به شدت قضاوت یا پس زده بشه چه واکنشی دارند؟

البته فقط تاثیر محیط نیست. آدم‌ها و پیچیدگی‌هاشون واکنش‌های مختلفی رو به وجود میاره و شاید یک نفر خیلی سریع خودش رو پنهان کنه و نقش بازی کنه و یک نفر نه. و حدس میزنم وقتی یک نفر برای سال‌های زیادی بی‌پروا زندگی کرده و محیط هم واکنش بد شدیدی بهش نشون نداده، احتمالا خیلی موفق‌تره تا آدمی که از ابتدا مدام در حال جنگیدن با اطرافش بوده و حالا حتی توی یک محیط محدودتر قرار گرفته.

اما در کل برای من جالبه که بدونم واکنش آدم‌ها به تغییر محیط چیه. چون گاهی اوقات یادم میاد از تجربه‌ی دانشگاه و محیط متفاوتش با خونه و اینکه عکس‌العمل خود من، انزوا و فرار از جمع‌ها و پنهان شدن بود و هنوز وقتی یادش میفتم تعجب میکنم که چطور یک محیط می‌تونه تا این حد سطحی و ناراحت‌کننده و ناامیدکننده باشه. این بین فکر میکنم من یک روزی دوباره برمی‌گردم، حتی با اینکه معلوم نیست اون روز دقیقا کی باشه و آیا به عنوان یک آدم خیلی متفاوت از ۱۸سالگی دوباره همون روند انزوا و حتی فاصله گرفتن از خودم رو طی می‌کنم که این چهار ماه به مرور تونستم ازش فاصله بگیرم یا این دفعه فرق داره؟

۱۷ تیر ۹۹ ، ۰۱:۳۱
م.

...

فکر کردن به تمام آدم‌های خوبی که ازشون دور بودم، تمام آدم‌های که دوستشون داشتم و به جبر از هم دور شدیم و فکر تمام آدم‌هایی که قراره بعد از این ازشون دور بشم همیشه و همیشه غمگین و سخت باقی می مونه. 

- چون امروز صبح وقت صبحونه خوردن آهنگ‌هایی از چند زبون مختلف پخش میشد و فکر میکردم چه لذت‌بخشه رفتن و رفتن و رفتن و چقدر سخته که با هر بار رفتن، یک‌جای دیگه یک آدمی هست که همیشه دلت براش تنگ می‌مونه. 

۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۷:۲۷
م.

...

یادم اومد تابستون پارسال بود که فکر می‌کردم آدم از یک نقطه‌ای به بعد پاسخی برای دغدغه‌هاش پیدا نمی‌کنه و چقدر سخت میشه. یادم نبود که تابستونه و دقیقا یک سال گذشته. تصویر اون شبی که با کاف رفتیم بیرون همیشه توی ذهنمه. پررنگ‌ترین تصویری که از اون سال دارم. هوا خیلی گرم بود. بی‌سابقه برای کل سال‌های این شهر. با مترو رفتیم تا مرکزشهر و پیاده تا ابن‌سینا. کاف می‌خواست کتاب بخره و خوشحال بود که من اینقدر خوب این خیابون‌ها رو بلدم. هوا گرفته و دودی بود. کتابی که میخواست رو بعد چند تا کتاب‌فروشی پیدا کردیم و باید خسته و کوفته تمام اون مسیر رو برمیگشتیم. تصویرها واضح توی ذهنمه و باورم نمیشه آخرین بار که اون طرف‌ها بودم اوایل زمستون بود. چهارراه شلوغی که همیشه دوست داشتم چند لحظه مکث کنم و خیابون عریض و پر دار و درخت و رفت و آمد ماشین‌ها رو نگاه کنم. شلوار و پیراهن‌های زشت مغازه بزرگه. کتاب‌فروشی اول خیابون که سال پیش‌دانشگاهی پاتوقمون بود و اونقدر کوچک بود و پر از کتاب که از خیر مرتب چیدن گذشته بود و تمام کتاب‌ها روی هم تلنبار بود. همه‌جا شلوغ شلوغ بود و گرفته و درخت‌ها سبز پررنگ تابستونی. آفتاب داشت می‌رفت و هوا نیمه روشن بود. رسیدیم به جایی که کاف ازش تعریف میکرد و نشستیم و منویی که آورد بامزه‌ترین منویی بود که دیده بودم. تقریبا هر ترکیب عجیب و غریبی از میوه‌ها رو داشت. طالبی و توت‌فرنگی و یکی دو تا میوه‌ی بی‌ربط دیگه. یادم نیست درباره چی حرف می‌زدیم اما اون روزها همه چیز عجیب و به هم ریخته بود. سرآغاز وارد شدن به دنیایی که بعدها هر روز بیشتر باعث تعجبم میشد. یک نفر پرونده‌ی پزشکیش رو روی میز جاگذاشته بود و داشتیم فکر میکردیم بدیمش به صندوق‌دار که خودش برگشت و پرونده رو بهش دادیم. بخشی از مسیر رو با مترو برگشتیم. اونور خیابون رو نگاه میکردم و یاد زمستون‌هایی بودم که تنهایی می‌اومدم این دور و بر پیاده‌روی و از کافه‌ی اول کوثر قهوه می‌گرفتم و حالا جلوی کافه شلوغ بود و آدم‌ها زیر نورهای طلایی چراغ‌های جلوی پنجره لبخندهاشون بی‌معناتر میشد انگار. سوار تاکسی شدیم و پنجره‌ها پایین بود؛ اما فقط داغی هوای شب می‌پیچید توی ماشین‌. تمام مسیر تمام فکرها توی سرم می‌چرخید. پاسخی برای دغدغه‌ها نداری. دیگه جوابی نداری. فقط باید تماشا کنی. شاید برای همین بود که بعدتر روز به روز ساکت‌تر شدم. توان حرف زدن نداشتم و حس میکردم هیچ‌کس حرفم رو متوجه نمیشه. عجیبه که یک سال گذشته، هر چند بعد از بیست و یک سال زندگی دیگه باید به گذر زمان عادت کرده باشم. یک شب پیام‌های کاف رو دیدم که گفته بود حس می‌کنه همه چیز زندگی به پایان رسیده و توی تاریکی ایستگاه منتظر مترو، نمی‌دونستم باید چی تایپ کنم و شب عکس نورهای خیابون رو براش فرستادم و گفتم دلم برای تمام ساده‌‌انگاری‌های زندگی تنگ شده. برگشتم پیش دریا و نه می‌خواستم و نه می‌تونستم که حرف بزنم. خودم نبودم و نمی‌دونستم دارم چه کاری می‌کنم. برای اشتباهی که نمی‌تونستم بپذیرمش وقت میذاشتم و صبر می‌کردم تا تموم بشه اما تموم نمیشد. دریا. ساحل. فارماکولوژی. حیاط. نشریه. پیاده‌روی‌. سرما. Famous Blue Raincoat. تلاش‌های بیهوده شاید. جبر. ‌

چهار ماهه که برگشتم خونه. حالا به دغدغه‌های تابستون پارسال فکر می‌کنم. به جواب‌هایی که بعد از یک سال پیدا کردم. به میم که حالا امیدواره. به شجاعتی که پارسال این موقع نداشتم. به روشن شدن مسیر روبرو هر چند که هنوز گاهی اوقات پر از ابهامه. به تنهایی. به احترامی که به خودم نذاشتم. به صبر بیهوده وقتی که فقط باید میذاشتم و میرفتم. به واقعیت‌هایی که فرار ازشون فایده نداره. به اینکه چقدر همه چیز یک سال دیگه متفاوته. به اینکه چقدر کل این یک سال تونست عجیب و تلخ باشه و چقدر روشن کرد خیلی چیزها رو. 

کاش کل این بازی مسخره تموم میشد. انتقالی بهم میدادند و پاییز بود و بعد کلاس‌ها میرفتم پارک نزدیک دانشگاه میدویدم اونقدر که جریان خون نذاره سرمای پاییز رو حس کنم. دو سه سالی رو به تنهایی میگذروندم و کارهای عقب‌افتاده. ولی حیف که نمیشه.

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
?Did you ever go clear

۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۳:۵۰
م.