یادم اومد تابستون پارسال بود که فکر می‌کردم آدم از یک نقطه‌ای به بعد پاسخی برای دغدغه‌هاش پیدا نمی‌کنه و چقدر سخت میشه. یادم نبود که تابستونه و دقیقا یک سال گذشته. تصویر اون شبی که با کاف رفتیم بیرون همیشه توی ذهنمه. پررنگ‌ترین تصویری که از اون سال دارم. هوا خیلی گرم بود. بی‌سابقه برای کل سال‌های این شهر. با مترو رفتیم تا مرکزشهر و پیاده تا ابن‌سینا. کاف می‌خواست کتاب بخره و خوشحال بود که من اینقدر خوب این خیابون‌ها رو بلدم. هوا گرفته و دودی بود. کتابی که میخواست رو بعد چند تا کتاب‌فروشی پیدا کردیم و باید خسته و کوفته تمام اون مسیر رو برمیگشتیم. تصویرها واضح توی ذهنمه و باورم نمیشه آخرین بار که اون طرف‌ها بودم اوایل زمستون بود. چهارراه شلوغی که همیشه دوست داشتم چند لحظه مکث کنم و خیابون عریض و پر دار و درخت و رفت و آمد ماشین‌ها رو نگاه کنم. شلوار و پیراهن‌های زشت مغازه بزرگه. کتاب‌فروشی اول خیابون که سال پیش‌دانشگاهی پاتوقمون بود و اونقدر کوچک بود و پر از کتاب که از خیر مرتب چیدن گذشته بود و تمام کتاب‌ها روی هم تلنبار بود. همه‌جا شلوغ شلوغ بود و گرفته و درخت‌ها سبز پررنگ تابستونی. آفتاب داشت می‌رفت و هوا نیمه روشن بود. رسیدیم به جایی که کاف ازش تعریف میکرد و نشستیم و منویی که آورد بامزه‌ترین منویی بود که دیده بودم. تقریبا هر ترکیب عجیب و غریبی از میوه‌ها رو داشت. طالبی و توت‌فرنگی و یکی دو تا میوه‌ی بی‌ربط دیگه. یادم نیست درباره چی حرف می‌زدیم اما اون روزها همه چیز عجیب و به هم ریخته بود. سرآغاز وارد شدن به دنیایی که بعدها هر روز بیشتر باعث تعجبم میشد. یک نفر پرونده‌ی پزشکیش رو روی میز جاگذاشته بود و داشتیم فکر میکردیم بدیمش به صندوق‌دار که خودش برگشت و پرونده رو بهش دادیم. بخشی از مسیر رو با مترو برگشتیم. اونور خیابون رو نگاه میکردم و یاد زمستون‌هایی بودم که تنهایی می‌اومدم این دور و بر پیاده‌روی و از کافه‌ی اول کوثر قهوه می‌گرفتم و حالا جلوی کافه شلوغ بود و آدم‌ها زیر نورهای طلایی چراغ‌های جلوی پنجره لبخندهاشون بی‌معناتر میشد انگار. سوار تاکسی شدیم و پنجره‌ها پایین بود؛ اما فقط داغی هوای شب می‌پیچید توی ماشین‌. تمام مسیر تمام فکرها توی سرم می‌چرخید. پاسخی برای دغدغه‌ها نداری. دیگه جوابی نداری. فقط باید تماشا کنی. شاید برای همین بود که بعدتر روز به روز ساکت‌تر شدم. توان حرف زدن نداشتم و حس میکردم هیچ‌کس حرفم رو متوجه نمیشه. عجیبه که یک سال گذشته، هر چند بعد از بیست و یک سال زندگی دیگه باید به گذر زمان عادت کرده باشم. یک شب پیام‌های کاف رو دیدم که گفته بود حس می‌کنه همه چیز زندگی به پایان رسیده و توی تاریکی ایستگاه منتظر مترو، نمی‌دونستم باید چی تایپ کنم و شب عکس نورهای خیابون رو براش فرستادم و گفتم دلم برای تمام ساده‌‌انگاری‌های زندگی تنگ شده. برگشتم پیش دریا و نه می‌خواستم و نه می‌تونستم که حرف بزنم. خودم نبودم و نمی‌دونستم دارم چه کاری می‌کنم. برای اشتباهی که نمی‌تونستم بپذیرمش وقت میذاشتم و صبر می‌کردم تا تموم بشه اما تموم نمیشد. دریا. ساحل. فارماکولوژی. حیاط. نشریه. پیاده‌روی‌. سرما. Famous Blue Raincoat. تلاش‌های بیهوده شاید. جبر. ‌

چهار ماهه که برگشتم خونه. حالا به دغدغه‌های تابستون پارسال فکر می‌کنم. به جواب‌هایی که بعد از یک سال پیدا کردم. به میم که حالا امیدواره. به شجاعتی که پارسال این موقع نداشتم. به روشن شدن مسیر روبرو هر چند که هنوز گاهی اوقات پر از ابهامه. به تنهایی. به احترامی که به خودم نذاشتم. به صبر بیهوده وقتی که فقط باید میذاشتم و میرفتم. به واقعیت‌هایی که فرار ازشون فایده نداره. به اینکه چقدر همه چیز یک سال دیگه متفاوته. به اینکه چقدر کل این یک سال تونست عجیب و تلخ باشه و چقدر روشن کرد خیلی چیزها رو. 

کاش کل این بازی مسخره تموم میشد. انتقالی بهم میدادند و پاییز بود و بعد کلاس‌ها میرفتم پارک نزدیک دانشگاه میدویدم اونقدر که جریان خون نذاره سرمای پاییز رو حس کنم. دو سه سالی رو به تنهایی میگذروندم و کارهای عقب‌افتاده. ولی حیف که نمیشه.

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
?Did you ever go clear