پنجره های آبی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

اما حتی از روز اول قشنگ‌تر

بیست و سه و پنجاه و چهار دقیقه است و باید بهت بگم که ما هنوز دیوونه ایم. بیست و سه و پنجاه و دو دقیقه ژ.ز.ت.ز رو از کانتکت‌ها پیدا کردم و تایپ کردم: اونقدر گوش دادمش که اوج و فرود صدای خواننده و سازها رو تفسیر می‌کنم، و خب.. باید بهت بگم که ما هنوز دیوونه ایم.  
این‌جا یک جایی شمال نقشه ایرانه. همون‌جایی که صبح بارونی روی چمن مینشستی، دستاتو تکیه‌گاه می‌کردی پشت سرت و به آسمون ابری‌ نگاه می‌کردی و من فکر می‌کردم که چقدر شبیه هیچ شدی‌. بالای پل همین‌جا بود که دویدم و فکر می‌کردم اگه با کسی مهربون باشم بهش میگم شبیه آواز بارونه. یا شبیه اشک ستاره. حتی بهش میگم شمال و جنوب منه. یا شاید بگم برای من مثل یک آهنگ خاصه. و تو شبیه هیچ بودی. تو پر از الفبا بودی، توی خیال و رویای من پر از درخت نارنج بودی و پر از برکه‌های گیلان و تاب‌بازی و تمام خیال‌های بچگی و نووجونی، اما شبیه هیچ بودی.
سه‌شنبه بود. سه‌شنبه‌های زمستون قبل از فراموشی شبیه چی بود؟ چشم‌هامو میبستم و هر بار یک رویای نو. یک بار صبح سرد زمستون از شاخه‌های درخت‌های خیابون ب. آرزوهامونو آویزون کردیم. نزدیک سال نو بود. خیابون‌ها پر بود از سبزی و قرمزی و ماهی و تخم‌مرغ رنگی. آرزوتو روی دستمال سبز کافه شین نوشتی. گذر از آرزو و سفرهای خیالی، سه‌شنبه‌های زمستون صدای ساز داشت. فراموشی داشت. معما داشت. خنده داشت. سه‌شنبه‌های زمستون ما هنوز دیوونه بودیم. می‌نوشتم: سفرهیچ‌وقت تموم نمیشه و فکر می‌کردم به یک فصل نامعلوم، یک جای نامعلوم و دو نفر گوشه‌ی کادر یک دوربین، نگاهشون رو به روبرو دوخته باشند و من می‌دیدم که حرکت دستش وقتی میخواد چمدون رو برداره چقدر پر از تردیده و چقدر موقع پیاده شدن از قطار نامطمئنه از رفتن. 
حالا آخرین روزهای زمستون این شهر برای من شده یک اوج و فرود، یک مسیج بی‌هوا به آدمی که میدونی که میدونه و میفهمه از چی حرف می‌زنی و شده شبیه یک خیال که روی سطح آب یک دریاچه نقش میبنده و محو میشه وقتی یادم میاد که اون صدای خسته‌ی خواننده‌ی محبوب تو بود که میخوند، و ذهن من نقشه‌ی جغرافیایی‌ شده بود که بی‌مرز بود و من هرجایی که بودم می‌تونستم دست‌هامو باز کنم و آدم‌هامو از گوشه و کنار نقشه جمع کنم و در آغوش بگیرمشون. زمان برای من شده یادآور میل دونستن آرزویی که باید از هم پنهون می‌کردیم. آرزویی که از شاخه‌ی درخت تاب می‌خورد و حالا هربار جایی خاطره‌اش رو به یاد میارم فکر می‌کنم که برآورده نشد، اما یادم میاد که ما دیوانه بودیم و دنیای خودم رو ساختم و نمیدونی که این یادآوری چقدر برای من عجیبه. 
حس رهایی حس گذرایی نبود که نقش آب باشه و محو بشه و از یاد من بره. 

ساعت سی و یک دقیقه بامداده و باید بهت بگم که ما هنوز دیوونه ایم. که اگه نبودیم این همه نمی‌نوشتم از این خیال گذرایی به من برگشت و یادم آورد که زندگی مثل اوج و فرود یک آوازه که باید کشفش کرد. مثل یک موج که باید به صدای بی‌پروا و سرشارش گوش کرد و مثل وزیدن بادی که باید برای طوفان غریبش آغوش باز کرد. 
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۷ ۲ نظر
م.

رفیق همیشگی

همین که برای حق احتیاج مغز به استدلال ارزش قائلی کافیه تا دوستت داشته باشم.
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۵
م.

زدی آخر دل به دریا

رفته‌بود سمت دکه‌ی روزنامه‌فروشی تا شاید چیزی بخره و پول‌هاشو خرد کنه. یادم نیست چون تمام اون لحظه از پنجره آدم‌هارو نگاه می‌کردم. آدم‌ها با قصه‌های متفاوت که نمی‌دونستند یک نفر تمام مدت اونارو زیرنظر گرفته. نگاه می‌کردم به نور ز‌رد چراغ‌های کافه که نگاه‌هاشون رو پر از رنگ کرده بود. رنگی که شاید برای بعضی‌ها واقعی بود و برای بعضی‌ها فقط دستاورد عصر مدرن. آدم‌هایی که نیازی به نور خارجی نداشتن. از صورتشون عشق میبارید. از خنده‌هاشون عشق میبارید. از صداشون که من نمیشنیدم اما میدونستم که ازش عشق میباره.
باید میرفتیم. رفتیم. دوباره سایه‌هایی شدیم که لابلای سایه‌ی درخت‌های بعد غروب حل شده بودیم. 

«من غریبانه به این خوشبختی مینگرم. »
میدونستی زندگی کوتاه‌تر از این حرف هاست که خودت رو گول بزنی؟ 
میدونستم.

(تابستون نوشتمش. زمستون دوباره خوندمش و حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر خودم رو گول زدم، چقدر دل به دریا نزدم..)
۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۵۸
م.

ما که تو هفت آسمون یه ستاره هم نداشتیم

که مینشستم نقشه می‌کشیدم واسه آینده و چشمام برق میزدن ولی حالا انگار تمامش مثل یه قلعه ماسه‌ای بوده که ریخته زمین. 
قرار شد بریم ولیعصر و سردترین روزهارو راه بریم. شاید باز مثل همیشه خیال‌پرداز بشم و بهت بگم از دست دادن هدف‌های قدیمی چقدر می‌تونه آزاردهنده باشه. بریم بشینیم پشت پنجره‌هایی که رو به شهر پرهیاهو باز میشه و عابرهایی رو نگاه می‌کنیم که می‌تونستن ما باشن که هر صبح و شب کز کنیم و شال‌گردن‌های رنگی بخریم و از عطر به‌لیمو حالمون خوب باشه و از این می‌دونیم چقدر می‌تونیم برسیم به چیزی که می‌خواستیم و چقدر مهم نیست که ایده‌آل تمام آدما چیه و we live it our way همون‌طور که همیشه می‌گفتیم. 
دیگه صبح جلوی آینه موهای نامرتبم رو از توی صورتم جمع نمیکنم. میشینم کنار آدمایی که دوستشون دارم‌. برای میم ویترای درست میکنم و برای ی. شیرینی آناناس میپزم و صدای موسیقی‌های همیشگی توی خونه میپیچه و هوا سرده و هوا سرده و بهمنه و چیزی تا عید نمونده و ما حالمون خوشه. خوب ِخوب حتی اگه غم روی دلمون سنگینی کنه و حتی ندونیم چرا.

(برام عادت شده که روز قبل امتحان های سخت بزنه به سرم شاید. )
۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۰
م.