اینجا یک جایی شمال نقشه ایرانه. همونجایی که صبح بارونی روی چمن مینشستی، دستاتو تکیهگاه میکردی پشت سرت و به آسمون ابری نگاه میکردی و من فکر میکردم که چقدر شبیه هیچ شدی. بالای پل همینجا بود که دویدم و فکر میکردم اگه با کسی مهربون باشم بهش میگم شبیه آواز بارونه. یا شبیه اشک ستاره. حتی بهش میگم شمال و جنوب منه. یا شاید بگم برای من مثل یک آهنگ خاصه. و تو شبیه هیچ بودی. تو پر از الفبا بودی، توی خیال و رویای من پر از درخت نارنج بودی و پر از برکههای گیلان و تاببازی و تمام خیالهای بچگی و نووجونی، اما شبیه هیچ بودی.
سهشنبه بود. سهشنبههای زمستون قبل از فراموشی شبیه چی بود؟ چشمهامو میبستم و هر بار یک رویای نو. یک بار صبح سرد زمستون از شاخههای درختهای خیابون ب. آرزوهامونو آویزون کردیم. نزدیک سال نو بود. خیابونها پر بود از سبزی و قرمزی و ماهی و تخممرغ رنگی. آرزوتو روی دستمال سبز کافه شین نوشتی. گذر از آرزو و سفرهای خیالی، سهشنبههای زمستون صدای ساز داشت. فراموشی داشت. معما داشت. خنده داشت. سهشنبههای زمستون ما هنوز دیوونه بودیم. مینوشتم: سفرهیچوقت تموم نمیشه و فکر میکردم به یک فصل نامعلوم، یک جای نامعلوم و دو نفر گوشهی کادر یک دوربین، نگاهشون رو به روبرو دوخته باشند و من میدیدم که حرکت دستش وقتی میخواد چمدون رو برداره چقدر پر از تردیده و چقدر موقع پیاده شدن از قطار نامطمئنه از رفتن.
حالا آخرین روزهای زمستون این شهر برای من شده یک اوج و فرود، یک مسیج بیهوا به آدمی که میدونی که میدونه و میفهمه از چی حرف میزنی و شده شبیه یک خیال که روی سطح آب یک دریاچه نقش میبنده و محو میشه وقتی یادم میاد که اون صدای خستهی خوانندهی محبوب تو بود که میخوند، و ذهن من نقشهی جغرافیایی شده بود که بیمرز بود و من هرجایی که بودم میتونستم دستهامو باز کنم و آدمهامو از گوشه و کنار نقشه جمع کنم و در آغوش بگیرمشون. زمان برای من شده یادآور میل دونستن آرزویی که باید از هم پنهون میکردیم. آرزویی که از شاخهی درخت تاب میخورد و حالا هربار جایی خاطرهاش رو به یاد میارم فکر میکنم که برآورده نشد، اما یادم میاد که ما دیوانه بودیم و دنیای خودم رو ساختم و نمیدونی که این یادآوری چقدر برای من عجیبه.
حس رهایی حس گذرایی نبود که نقش آب باشه و محو بشه و از یاد من بره.
ساعت سی و یک دقیقه بامداده و باید بهت بگم که ما هنوز دیوونه ایم. که اگه نبودیم این همه نمینوشتم از این خیال گذرایی به من برگشت و یادم آورد که زندگی مثل اوج و فرود یک آوازه که باید کشفش کرد. مثل یک موج که باید به صدای بیپروا و سرشارش گوش کرد و مثل وزیدن بادی که باید برای طوفان غریبش آغوش باز کرد.