رفتهبود سمت دکهی روزنامهفروشی تا شاید چیزی بخره و پولهاشو خرد کنه. یادم نیست چون تمام اون لحظه از پنجره آدمهارو نگاه میکردم. آدمها با قصههای متفاوت که نمیدونستند یک نفر تمام مدت اونارو زیرنظر گرفته. نگاه میکردم به نور زرد چراغهای کافه که نگاههاشون رو پر از رنگ کرده بود. رنگی که شاید برای بعضیها واقعی بود و برای بعضیها فقط دستاورد عصر مدرن. آدمهایی که نیازی به نور خارجی نداشتن. از صورتشون عشق میبارید. از خندههاشون عشق میبارید. از صداشون که من نمیشنیدم اما میدونستم که ازش عشق میباره.
باید میرفتیم. رفتیم. دوباره سایههایی شدیم که لابلای سایهی درختهای بعد غروب حل شده بودیم.
«من غریبانه به این خوشبختی مینگرم. »
میدونستی زندگی کوتاهتر از این حرف هاست که خودت رو گول بزنی؟
میدونستم.
(تابستون نوشتمش. زمستون دوباره خوندمش و حالا که فکر میکنم میبینم چقدر خودم رو گول زدم، چقدر دل به دریا نزدم..)