دیشب بعد از اینکه بچهها رفتند، چراغها رو خاموش کردم و برای بار هزارم احتمالا، دِنگ گوش دادم. نمیدونم کجای شب تاریک و چه لحظهای از لحظههای سرگشتهام بودم که چشمم به یکی از یاداشتهای قدیمیام افتاد. خرداد نود و هفت بود. میون دار و درختهای دانشگاه روی سکوی ساختمون کتابخونه مرکزی نشسته بودم و منتظر بودم بابا بیاد دنبالم. روزهای سرشار و عجیبی بود. اینها رو همون موقع نوشتم.
«ولی مگه ما از زندگی چی میخواستیم جز آرامش؟ آرامشی که حالا توی رکاب زدن پیرمردی میبینم که وقتی نشستم روی بالاترین نقطه تا پاهام به زمین نرسه، میره و اونقدر نگاهش میکنم که دور بشه. آرامشی که باغبون وقتی چمنها رو آب میده داره. آرامشی که برمیگرده به خودم وقتی نشستم روی بالاترین نقطه و صدای جادویی میخونه. آرامشی که یادم میاره چقدر دلم میخواست بهش میگفتم که خوشحالم الان، و چیزهایی که میخواستم رو دارم و هر چیزی که ندارم برام کاملا دست یافتنیه. و بیشتر از هر وقت دیگهای معجزهی زمان رو میدونم و میدونم که همه چیز میتونه به بهترین شکل خودش بشه. که این زندگی با این آوازهای جادوییاش، با این سر پر از خیال و رویا و آرزویی که بهم بخشیده، چقدر با تمام فرسایش و سختی و تنشهایی که مثل هر آدم دیگهای باهاشون درگیرم، برام روشنه. »
- دیشب بعد از خوندن این کلمهها از ذهنم گذشت چه اتفاقی میتونه باعث بشه که من دوباره این همه امیدوار بشم؟ جوابی براش نداشتم. امروز توی مسیر برگشت به آهنگی که گذاشته بودند خندیدم. طولانیترین خندهی تمام این چند وقت. بعد از ذهنم گذشت که ولی چطور میتونم بخندم؟ از یادم نمیره. تمام اتفاقهایی که این چند وقت افتاد. مصیبتهای عجیب. اینکه برای اولین بار توی زندگیام فهمیدم که حتی چهل روز گذشتن که هیچ، هزار روز گذشتن از یک اتفاق هم دردش رو از یاد نمیبره.
کاش به جای هزار و یک اطلاعات به درد نخور توی مدرسه، یاد میگرفتیم که چطور حرف هم رو بفهمیم.
نمیدونم فایدهی این همه سوگواری چیه ولی ذهنم از غم خالی نمیشه.