پنجره های آبی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

دیشب بعد از اینکه بچه‌ها رفتند، چراغ‌ها رو خاموش کردم و برای بار هزارم احتمالا، دِنگ گوش دادم. نمی‌دونم کجای شب تاریک و چه لحظه‌ای از لحظه‌های سرگشته‌ام بودم که چشمم به یکی از یاداشت‌های قدیمی‌ام افتاد. خرداد نود و هفت بود. میون دار و درخت‌های دانشگاه روی سکوی ساختمون کتابخونه مرکزی نشسته بودم و منتظر بودم بابا بیاد دنبالم. روزهای سرشار و عجیبی بود. این‌ها رو همون موقع نوشتم.

«ولی مگه ما از زندگی چی می‌خواستیم جز آرامش؟ آرامشی که حالا توی رکاب زدن پیرمردی می‌بینم که وقتی نشستم روی بالاترین نقطه تا پاهام به زمین نرسه، میره و اون‌قدر نگاهش می‌کنم که دور بشه. آرامشی که باغبون وقتی چمن‌ها رو آب میده داره. آرامشی که برمی‌گرده به خودم وقتی نشستم روی بالاترین نقطه و صدای جادویی‌ می‌خونه. آرامشی که یادم میاره چقدر دلم می‌خواست بهش می‌گفتم که خوشحالم الان، و چیزهایی که می‌خواستم رو دارم و هر چیزی که ندارم برام کاملا دست یافتنیه. و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای معجزه‌ی زمان رو می‌دونم و می‌دونم که همه چیز می‌تونه به بهترین شکل خودش بشه. که این زندگی با این آوازهای جادویی‌اش، با این سر پر از خیال و رویا و آرزویی که بهم بخشیده، چقدر با تمام فرسایش و سختی و تنش‌هایی که مثل هر آدم دیگه‌ای باهاشون درگیرم، برام روشنه. »

 

- دیشب بعد از خوندن این کلمه‌ها از ذهنم گذشت چه اتفاقی می‌تونه باعث بشه که من دوباره این همه امیدوار بشم؟ جوابی براش نداشتم. امروز توی مسیر برگشت به آهنگی که گذاشته بودند خندیدم. طولانی‌ترین خنده‌ی تمام این چند وقت. بعد از ذهنم گذشت که ولی چطور می‌تونم بخندم؟ از یادم نمیره. تمام اتفاق‌هایی که این چند وقت افتاد. مصیبت‌های عجیب. اینکه برای اولین بار توی زندگی‌ام فهمیدم که حتی چهل روز گذشتن که هیچ، هزار روز گذشتن از یک اتفاق هم دردش رو از یاد نمیبره. 

کاش به جای هزار و یک اطلاعات به درد نخور توی مدرسه، یاد می‌گرفتیم که چطور حرف هم رو بفهمیم. 

نمی‌دونم فایده‌ی این همه سوگواری چیه ولی ذهنم از غم خالی نمیشه.

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۷
م.

...

هیچ وقت در زندگی‌ام حس نمی‌کردم که تا این اندازه تبدیل به هیچ شده باشم. هیچ. بی‌خبر از عالم. پرت‌شده بیرون از تمام معادلات دنیا.

تنها چیزی که آرزو دارم اینه که بشینم کنار اون مبلی که همیشه بابا می‌نشست و بالاخره یک معجزه‌ای اتفاق بیفته و من بتونم ذره‌ای فکرهامو به شکل کلمه دربیارم. شاید که از این رنجی که تنهایی به دوش میکشم رها بشم. 

 

پ.ن: چند سال پیش در دوران ماقبل وایبر و اینستاگرام و باقی، یک بار با آدمی که قبل از اون اصلا حرفی نزده بودیم، کلی درباره تنهایی آدم‌ها حرف زدیم. بعد از اون هم هیچ خبری ازش نداشتم تا چند سال پیش که فهمیدم سینما می‌خونه.

حس می‌کنم اون روزها رو در خواب دیدم. روزهایی که می‌تونستم حرف بزنم. روزهایی که تا این اندازه بی‌رحمانه قضاوت نشده بودم و از دنیای دور و برم جدا نیفتاده بودم. 

۲۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۵
م.

...

دست‌هام بوی قهوه گرفته و خونه و من سرمست از عطر خوش آشنا‌. عطر جدید شیشه آبی داره و بوی تابستون میده. ژان‌زق دیروز می‌گفت چند سال پیش این عطر رو میزدی. خودم یادم نمیاد. فقط آشناست مثل همیشه. 

شب زودتر می‌خوابم. احتمالا تا به این هوای سرد و ابری عادت کنم دیگه برگشتم. اضطرابی که این چند وقت کلافه‌کننده بود روز اول و دوم هنوز بود. بیشتر از همیشه. دیروز که بیرون کتاب‌خونه دانشگاه نشسته بودیم و حرف‌ها بعد این همه وقت تموم نمیشد و پاهام درد گرفته بود از سرما، چند دقیقه بعدترش همون حس بد همیشگی اومد سراغم. حس ِ آره تموم میشه. دوباره باید بری. چقدر سهمت از زندگی خودت کمه. امروز اما دیگه رها کرده بودم. بی‌خیال کارهایی که باید انجام بدم تمام روز با ی. حرف زدیم. چای خوب جدیدش رو دم کرد. منم که آدم تا بی‌نهایت چای خوردن و گوش دادن به آدم‌ها. روزها که می‌گذره به خودم میگم دوباره خیلی زود برمی‌گردی. دو تا تعطیلات طولانی هنوز داری. بین دو ترم و عید که از هر لحاظ نگاه کنی از فرجه بهتره. ولی باز یه چیزی ته گلومو فشار میده. آهنگ‌های بابا رو که مرتب میکردم دلم میخواست می‌زدیم به جاده و تک‌تک این آهنگ‌ها رو گوش می‌دادیم. دلم می‌خواد خوشحالشون کنم. همیشه. 

میتونم خیلی چیزها رو منطقی برای خودم توضیح بدم و حلشون کنم اما حالا بیشتر از هر وقتی فقط سکوت و آرامش می‌خوام و سخت نگرفتن. خاموش کردن بخش‌هایی از ذهنم که چند وقت اخیر بی‌وقفه کار کردند. دلم موسیقی می‌خواد. عطر چای و قهوه. لذت هم‌نشینی و ساعت‌ها حرف زدن از چیزهایی که آشنا اند ولی مدت‌ها به گوشم نرسیده بودند. پیاده‌روی. نورهای شب. رد شدن. عبور کردن. روشن شدن مغزم از چیزهایی که نیاز داره بهش سرازیر بشه. حرف‌های خوب. یاد گرفتن مثل همیشه. فقط همین. 

۱۰ دی ۹۸ ، ۲۱:۲۳
م.

...

اینکه من عادت ندارم زندگی پر سر و صدا داشته باشم یا با هزار و یک آدم مختلف دوست باشم، اینکه عادت ندارم مدام جلب توجه کنم، اینکه در هر حالتی صداقت رو به هر چیزی ترجیح میدم و برای منفعت پی کسی نمیرم و خالص و عمیق و واقعی بودن همه چیز، چه کارهام چه روابطم، در نهایت از همه چیز برام مهم‌تره خیلی سخت میشه وقتی مواجه میشی با آدم‌هایی که فکر می‌کنند نمی‌تونی به اندازه‌ی کافی زرق و برق اضافه کنی به دنیاشون و سادگی رو دوست ندارند. آدم‌هایی که مدام ازت ایراد می‌گیرند چون شبیه بقیه نیستی. چون شبیه تصویری که از آدم موفق دارند نیستی. چون دلت زندگی تجملاتی و شلوغ نمی‌خواد. 

منم تو رو دوست داشتم همیشه و برام مهم بودی. تا اینکه تو هم تبدیل به یکی از همین آدم‌هایی شدی که اصرار داشتی من اینطوری که هستم، کافی نیستم.  

۰۶ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۳
م.