پنجره های آبی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

اینکه فکر کنی یک کاری اشتباهه و انجامش ندی خیلی فرق داره با اینکه به خاطر ترس نری سراغش. حالا که دور اعترافه، بذار بگم که منم همیشه فکر میکردم به خاطر اشتباه بودنه. حالا فهمیدم به خاطر ترس بود. ترس و احتیاط و استرسی که از هر کار عجیب و جدیدی می‌گیرم.

همیشه آدم‌های مطمئن که سرشون رو بالا می‌گیرند و اون‌طور که دلشون می‌خواد زندگی می‌کنند رو دوست داشتم. تقریبا هیچ وقت هم اینطوری نبودم. غیر از رشته‌ام که به حرف سیل آدم‌های دور و بر گوش ندادم و خودم انتخاب کردم، دیگه چیز دیگه‌ای یادم نمیاد. اگه هم بود با پنهان‌کاری و ترس انجامش دادم. همیشه و خب کاش این‌طور نبود. 

۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۳
م.

...

یک بخشی از ذهنم دلش می‌خواد کارهای نو انجام بده. دلش می‌خواد ایده‌اش رو اجرا کنه. دلش می‌خواد پوستری که ساخته رو از در چوبی اتاق زیراکس آویزون کنه و اون دانشکده خاک گرفته رو تبدیل به جایی کنه که بتونه ذره‌ای بیشتر دوستش داشته باشه. دلش می‌خواد هر روزش با روز قبل فرق کنه. دلش می‌خواد از جلسه دو ساعته و شلوغی سردرد نگیره. دلش می‌خواد بتونه بیشتر به چشم‌های آدم‌ها نگاه کنه و از صحبت کردن توی جمع ناآشنا نترسه. دلش می‌خواد خودش باشه و ذهنی که دیگه به این سادگی نشه محدودش کرد. 

یک طرف ذهنمم دلش آرامش می‌خواد. می‌خواد از غوغا و شلوغ کاری فرار کنه. می‌خواد آخر هفته‌ها رو به سکوت و تنهایی بگذرونه. می‌ترسه از اینکه پیش رفتن کار مساوی بشه با از دست رفتن تنهایی‌اش. 

ولی خب در نهایت فعلا طرف اول برنده است.

۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۴
م.

...

برای من آسون نبود که دیگه تحسین نشم. عادت کرده بودم به تعریف‌های مدام. به اینکه به خودم حق اشتباه کردن ندم. این دو سال رنج‌های جدیدی داشت. می‌دونی اما حالا که بهش فکر می‌کنم می‌بینم در اومدن از مرکز توجه آدم‌ها باعث میشه خودت رو بهتر بشناسی. بدون تعریف‌های اون‌ها، بالاخره می‌تونی بفهمی که واقعا چی می‌خوای. 

آسون نبود. اصلا آسون نبود. تحسین میشی و بعد تمامش تموم میشه. دو ساله که دارم برمی‌گردم و می‌بینم که همه چیز عوض میشه. زندگی‌ها تغییر می‌کنه. شهر زنده است ولی برای من همه چیز توی دو سال پیش ثابت مونده. فکر می‌کنم اگه آدم‌هایی برای برگشتن نداشتی چرا باید مدام در زمان سفر می‌کردی؟ فصل تحسین‌ها برای من تموم شد. ولی حالا دیگه حال اون آدم‌هایی که هیچ وقت پررنگ نبودند رو می‌فهمم. که گیر افتادند بین آدم‌های پرتوقع و قضاوت‌گر. زندگی من اینجا تغییر کرد وقتی زندگی گذشته‌ام رو می‌خواستم. حالا دیگه نمی‌خوامش. اون زندگی هیچ وقت من رو تغییر نمی‌داد. 

عجله‌ای برای تموم شدنش ندارم حالا که این سال‌ها فرصت خوبیه برای امتحان کردن خودم. برای اینکه ببینم فارغ از اون نگاه‌های پرتوقع و کنجکاو اطرافم، خودم چی می‌خوام. برای اینکه ببینم چقدر جامعه بهم حس ناکافی بودن داده. برای اینکه ببینم چه چیزی هست که می‌تونه من رو به رضایت برسونه علاوه بر اینکه مسیر همونی باشه که من نیاز دارم. 

هیچ چیز قرار نیست همیشه بی‌نظیر باشه. خب؟

۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۴
م.

...

فقط یک آدم توی دنیا هست که اونقدر من رو می‌شناسه که من می‌تونم باهاش درباره فکرهایی که یک لحظه آرومم نمیذارند صحبت کنم؛ ولی نه تنها هزار کیلومتر ازم دوره و منم آدمی نیستم که بتونم حرف‌هامو از این فاصله بزنم، آدم خیلی خیلی واقع‌بینی هم هست و تابستون بهم گفت که باید قدر زندگی‌ام رو بدونم و خب واضحه که قرار نیست از تصمیم‌های دیوانه‌وار این روزهای من حمایتی بکنه. 

هیچ وقت این همه مغزم پر پر و در عین حال خالی خالی نبوده‌. کاش آبان بود الان. 

پ.ن: قسمت سخت ماجرا رها کردن زندگی الانم نیست چیزی که سخته اینه که نمی‌دونم بعدش باید چه کاری بکنم.

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۹
م.