فقط یک آدم توی دنیا هست که اونقدر من رو می‌شناسه که من می‌تونم باهاش درباره فکرهایی که یک لحظه آرومم نمیذارند صحبت کنم؛ ولی نه تنها هزار کیلومتر ازم دوره و منم آدمی نیستم که بتونم حرف‌هامو از این فاصله بزنم، آدم خیلی خیلی واقع‌بینی هم هست و تابستون بهم گفت که باید قدر زندگی‌ام رو بدونم و خب واضحه که قرار نیست از تصمیم‌های دیوانه‌وار این روزهای من حمایتی بکنه. 

هیچ وقت این همه مغزم پر پر و در عین حال خالی خالی نبوده‌. کاش آبان بود الان. 

پ.ن: قسمت سخت ماجرا رها کردن زندگی الانم نیست چیزی که سخته اینه که نمی‌دونم بعدش باید چه کاری بکنم.