بعدها این روزها رو با خاطرههایی که توی ذهن خودم ساختم به یاد میارم نه با واقعیت. شب که داریم برمیگردیم حرفهاشونو گوش میدم، حرف میزنم اما اونجا نیستم. از کنار گلفروشی رد میشیم و از بازی خیالپردازی ذهنم و تمام سناریوهایی که میسازم خوشم. مثل صبحی که باد کولر رو با باد سرد زمستون اشتباه میگیرم. توی پیادهرو سرمو بالا میبرم و گلکاغذیهای صورتی رو میبینم و فکر میکنم چقدر همه چیز از ما دور شد. توی یک لحظه شاید.
بارها راه رفتیم، توی ساحل زمستون و توی شبهای گرم اردیبهشت، و ذهنم همه چیز رو تغییر داد. همه چیز هنوز مثل گذشته است. دلم میخواد اسمشون رو پاییز بذارم. نگفتم اما دردی نیست شاید. نه رنجی و نه چیزی که گلومو فشار بده. اما وقتی فکر میکنم که چقدر همه چیز تغییر میکنه باور نمیکنم. خیلی ساده. دور میشی. گفتیم از نقطههای مشترک. از اینکه از صداهای بیهوده و بیوقفه دور و بر بیزاریم. چی بهتر از سکوت. سکوت و صداهای آروم طبیعت. وقتی که ذهنم همه چیز رو بلاک میکنه و Aaron میخونه: Have you ever fly? Let me teach you how
میتونم ساعتها بدوم. اونقدر که حس کنم دارم در زمان سفر میکنم. باید یاد خودم بیارم که همهچیز تموم میشه. مثل اون شبی که با دوستهای قدیمی خسته نشسته بودیم و کایت هوا کردن بقیه رو نگاه میکردیم و من فکر میکردم چقدر بیفایده است و اشتباه تمام این بودنهای بینتیجه. تموم میشه. همیشه میدونستم ممکنه تموم بشه. اون روزها. چیزهایی که تا ابد توی ذهنمون نمیموندند. رنگ میباختند. شبیه تصویرهایی که روی پردهی سینما دیدیم و همیشه آخرین نفر ازشون دل میکندیم. ذهنم هنوز در یک تقلای بیهوده است. تمام انرژیام رو میگیره. حس میکنم توی یک جایگاه اشتباه قرار گرفتم و چند دقیقه بعد متوجه میشم که از هیچ چیزی مطمئن نیستم. استاد شروع میکنه به درس دادن و یک ساعت و نیم به اندازهی هزاران سال میگذره. طبق معمول نمیتونم تمرکز کنم. و نگرانی به نگرانیهای قبلیام اضافه میشه. اینکه هر روز یک قدم دورتر میشم از چیزهایی که میخواستم.
به ی. قول دادم. توی ذهنم به بابا. اما نمیشه انگار. فقط دلم میخواد دور بشم. دور بشم از این همه غربت. این همه تنهایی. این همه وصلهی تن این جامعه نبودن. انگار از یکجای دیگه تبعید شده باشم. Marie میخونه: Es braucht Zeit. شاید. باید جدا کنم خودم رو از همهی چیزهایی که نمیخوام. کاش مطمئن میشدم فقط. ولی میدونم حتی اگه مطمئن بشم شجاعتش رو ندارم. توی این وضعیت فقط شجاعت نیست. دیوونگی لازمه. و من نمیتونم. تابستون بعد از کنکور یک نفر بهم گفت کارهایی رو انجام بده که دوستشون داشتی و خیلی وقته ازشون دور شدی. دلم چی میخواد؟ تنهایی. تنهایی بیشتر از هر وقت دیگهای. هرچقدر که آدمهای دور و برم برام عزیز باشند ولی تنهایی لازم دارم. باید بخونم. بنویسم. برگردم پیش کلمههای عزیزم. بشنوم که کریس میخونه: Life has a beautiful crazy design. که از Milky way میگه و از جایی که میتونی خودت باشی. باید اسمتون رو پاییز بذارم و باورتون کنم. دیگه توی تنهایی و شلوغی و توی تموم خیابونها دنبالتون نگردم. شبیه تمام این روزهای من. میدونی، طبیعیه که وقتی اینجا بودن رو نمیخوام ذهنم یک تصویر بهتر از واقعیت از چیزهایی که دیگه ندارم بسازه، اما خودم خوب میدونم که اون واقعیت نیست. واقعیت فقط اینه که باید این روزها رو بسازم. همین.