شدم شبیه ۱۶ سالگی‌ام. 
لابی دانشکده شلوغ‌تر از پارسال شده و دیگه خالی و خلوت بودنش عذابم نمیده. عصرها خوشحالم که به جایی برمی‌گردم که بهم حس خونه میده. مثل ۱۶ سالگی روی دیوار اتاق با مداد چیزی می‌نویسم. کمتر دلم تنگ میشه. شاید چون وقت زیادی برای فکر کردن به خونه ندارم. شاید چون خاطره‌های گذشته هر روز کم‌رنگ‌تر از روز قبل میشند. 
هنوز وقتی بعدازظهر خوابم می‌بره کلافه میشم. میشم همون بچه‌ی یازده دوازده ساله‌ای که اونقدر از خواب بعدازظهر متنفر بود که اگه یک روز اتفاقی خوابش میبرد تمام شب افسردگی می‌گرفت. اونقدر که دیگه حتی دلش نمی‌خواست R.L.Stine بخونه. 
هنوز مثل ۱۶ سالگی سرکلاس درسی که دوست دارم چشم‌هام برق میزنند. شاید با این تفاوت که حالا می‌ترسم از نرسیدن. هرچند که بعدتر نورون‌هامو آروم می‌کنم و دعوتشون می‌کنم به منطقی بودن و پذیرفتن این واقعیت که الان هنوز شروع راهه و هر روز نمی‌تونه بیشتر از ۲۴ ساعت باشه. 

- دلم از پاییز شاید سرمای غیرمنتظره‌ی پاییز خونه رو بخواد و کاسه‌های انار، اما این روزها رو هم دوست دارم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. 
فقط کاش دوباره پیدات کنم.