پنجره های آبی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

...

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۶
م.

...

جالبه که زمان تا این اندازه خیلی چیزارو حل میکنه. با این که فقط دو ماه گذشته؛ اما انگار به اندازه ی دو سال فراموش کردم. به اندازه ی دو سال عوض شدم یا بهتره بگم به اندازه ی دو سال برگشتم. برگشتم به همون آدمی که باید باشم.
۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر
م.

...

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۱ ۱ نظر
م.

...

کاش میشد جمع کنم برم توی جنگل و دشت زندگی کنم.
۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
م.

...

سنگفرش های خیابون رو میشمردم و کیف میکردم از سبز و نارنجی این وقت ِِ سال درخت ها. همین طور که پیاده میرفتم و خوشحال بودم که آخر هر اتفاق مسخره ای میشه یه چیز خوب پیدا کرد، به خیابون هایی با اسم های ناآشنا فکر کردم. به آدم هایی که کنار پیاده رو ساز میزدن و میخندیدن. به برگ درخت هایی که باید از همه جای دنیا جمع میکردم. به کتاب فروشی شکسپیر. به گربه هایی که زیر سایه ی درخت ها نشستن و بی خیال نگاهت میکنن. لهجه های جدید. فرهنگ های متفاوت. با سفر کردن میشه پیدا شد و بیشتر توی لحظه هایی که دوربین رو جا گذاشتم و فکر نمیکنم برای ثبت خاطرات به تکنولوژی نیازی باشه. حافظه میتونه خیلی خوب بهترین تصویر هارو نگه داره :]
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۶ ۰ نظر
م.

...

چند ماه بعد وقتی زیر سایه ی پاره پاره ی کاج پیاده رو ایستاده بود، تازه باورش شد که چه اتفاقی افتاده. 
انگار تمام این مدت لازم بود یک نفر سرزده مهمون آپارتمان رنگ و رو رفته اش بشه و وقتی داشت طبق معمول بدون فکر پشت سر هم خوبی چه خبر ردیف میکرد، بی مقدمه بهش بگه از ده طبقه پرت شدی احمق جان و خبر نداری. 
وقتی فهمید که نیست، فکر کرد شاید یکی از همون خواب های واقعیه که صبح که بیدار میشی تا چند ساعت هنوز توی بیداری فکر کردن بهشون ادامه داره. فکر کرد لابد باز شب قبل کم خوابیده و ذهنش به هم ریخته. جعبه ی آبرنگ رو برداشت و نشست پشت میز. سایه ی چنار روبروی پنجره افتاده بود روی شیشه و عکسای زیر شیشه میز دیده نمیشدن. فکر کرد چه عصر دلگیری. بوی دسته ی کتری که طبق معمول از شعله ی زیاد گاز میسوخت بلند شده بود و هنوز داشت نقاشی میکشید.
بعدتر هیچ وقت یادش نیومد که اون لحظه داشت چی طرحی رو میکشید. 
وقتی فارغ التحصیل شد، وقتی روبروی دوربین خانوم ب.میم لبخند میزد، وقتی حس آبی مثل یه جریان سیال توی وجودش پخش شد و غرقش کرد، وقتی برای اولین بار داستانش توی هفته نامه ای که دوست داشت چاپ شد، وقتی بعد از گریه های تموم نشدنی اونقدر به ریل های ایستگاه مترو نگاه کرد که نگاهشو گم کرد، وقتی تنهایی اومد شهر جدید، لذت یک دقیقه بیشتر دیدن هم و فکر کردن به همه ی آرزو ها و فانتزی های خنده دار. همه ی لحظه های زندگی اش جلوی چشمش ردیف شدن. 
تکیه داد به دیوار و همه ی آدم هایی که بعدازظهر بیست و یک اسفند از پیاده رو رد میشدن و اسمش تا به حال به گوششون نخورده بود رو نگاه کرد. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی فهمید نمیتونه بره دانشگاه هنر. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی فهمید مریضی اش برخلاف تصورش به این زودی ها درمان نمیشه. آدمایی که هیچ وقت بهشون نگفته بود چه حسی داشت وقتی موقع بستن چمدون گریه نمیکرد و شب قبل رفتن تا صبح بیدار موند و اونقدر به در و دیوار اتاق نگاه کرد تا همه اش توی ذهنش حک بشه و یک سال بعد هیچ تصویری یادش نمونده بود. 
شب وقتی چراغ خونه رو روشن کرد، به جای این که طبق برنامه ی تکراری کیفش رو از دستگیره در اتاقش آویزون کنه و بعد پنجره رو باز کنه، چمدون رو از زیر تخت برداشت و فکر کرد باید به خاطر این که همیشه کل زندگی اش توی یه چمدون خلاصه میشه خوشحال باشه یا ناراحت. 
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر
م.

...

سعی کنید به چیزایی که دوست دارید برسید، وگرنه مجبور خواهید شد چیزایی که بهشون رسیدید رو دوست داشته باشید. 


#دیگرنوشت
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر
م.

...


دو سال پیش همین موقع. 
الان که عکس رو نگاه میکنم میفهمم چرا این روز جز بهترین خاطره هاست. 
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۹ ۰ نظر
م.

...

۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر
م.

...

تیر، مرداد و شهریور. روزی نبود که خالی از سردرگمی بگذره. روزهای مختلف رو مثل ِِ کاشی های بی ربط، مثل تکه های پازل کنار هم میچینم. یک لحظه ذهنم پر میشه از فکر های بی ربط. مثل پازل به هم ریخته با این تفاوت که مرتب نمیشه. 
دلم همه ی آرامش گذشته رو میخواد. آرامش شهریور نود و سه. آرامش آبان نود و دو. آرامش فکر کردن به آرزو ها و آینده. نه مثل الان که فکر کردن به آینده ختم میشه به رفتن. 

همه چیز آخرش ختم میشه به رفتن. 
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر
م.