سنگفرش های خیابون رو میشمردم و کیف میکردم از سبز و نارنجی این وقت ِِ سال درخت ها. همین طور که پیاده میرفتم و خوشحال بودم که آخر هر اتفاق مسخره ای میشه یه چیز خوب پیدا کرد، به خیابون هایی با اسم های ناآشنا فکر کردم. به آدم هایی که کنار پیاده رو ساز میزدن و میخندیدن. به برگ درخت هایی که باید از همه جای دنیا جمع میکردم. به کتاب فروشی شکسپیر. به گربه هایی که زیر سایه ی درخت ها نشستن و بی خیال نگاهت میکنن. لهجه های جدید. فرهنگ های متفاوت. با سفر کردن میشه پیدا شد و بیشتر توی لحظه هایی که دوربین رو جا گذاشتم و فکر نمیکنم برای ثبت خاطرات به تکنولوژی نیازی باشه. حافظه میتونه خیلی خوب بهترین تصویر هارو نگه داره :]