پنجره های آبی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

...

این روزها نمی‌تونست بد باشه. حالا تصویری که ازش دارم انگورهای بنفش ریزه که بعد از چند ساعت توی فریزر بودن باید با قاشق بخوری و فکر کنیم چه اهمیتی داره مهم اینه که اینطوری بهتره. تصویر شالی که پر از رنگ‌های قشنگه و موهام که توی صورتم ریخته و هر چند واقعی نمی‌خندم و دارم برای دوربین ادا درمیارم اما رنگ‌های قشنگ عکس کافیه انگار. تصویر اون روزی که بالاخره حرفی که باید بشنوی رو می‌شنوی. حالا می‌تونم خودم رو دوست داشته باشم. انگار که هر مرحله آسون‌تر میشه. خبری از غول مرحله آخر نیست. هِی میری جلو و می‌بینی همه چیز ساده‌تر و آروم‌تر شده. خیال‌پردازی درباره آینده شاید جالب باشه اما تو حالا رو دوست داری‌. اون لحظه‌ای که برمی‌گردی و میری مغازه‌های دور و اطراف رو نگاه می‌کنی، بعد با ترکیب شکلات تلخ و دلستر سیب می‌شینی جلوی کولر و فکر می‌کنی که این شاید تصویر روزهای آینده بود که امروز بخشی ازش رو بازی کردی. خبر خوب این که دوستش داری. 
بعد از تمام نگرانی‌ها رسیدم به این مرحله. روزهایی که از خودم می‌پرسیدم پس کی آدم می‌تونه یک بار برای همیشه چیزی که نمی‌خواد رو پرت کنه بیرون از زندگی‌اش؟ این رشته‌هایی که دور دست و پای آدم پیچیده چرا دور ریختنی نیستند؟ بعد از تموم اون روزها حالا میبینم که حرف میم درست بود. همون حرفی که اون شب زیبا به ژان‌زق گفتم. وقتی بهش میگفتم سرپایینی اینجا باعث میشه دلم نخواد راه برم و می‌دویدم و خوشم بود که هر کس حواسش به خودشه. گفتم بهش که اول فکر می‌کنی واقعی نیست ولی بعد از یک مدت می‌بینی که اتفاق افتاده. منم احتمالا بهترین چیزی که توی این دو سال یاد گرفتم همین بود. همین که همه چیز تدریجیه. که یاد بگیری فقط هیجان‌های لحظه‌ای و پررنگ خوشحالت نکنند. بعد یک روز می‌ببینی وقتی تو حواست گرم زندگی بوده چیزهایی که می‌خواستی اتفاق افتادند. چیزهایی که یک روزی اول لیست ِ به هم ریختن اوضاع بودند حالا دیگه نیستند. و حالا که بزرگ‌تر شدی و دیدی که هیچ چیزی نمی‌مونه، چرا چالش‌ها و پیچیدگی‌های جدید رو سخت بگیری؟
۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر
م.

...

توی اجتماعی که ویژگی‌های خوب واقعی آدم‌ها فهمیده نمیشه، چطور میشه توقع داشت که چیزهایی مثل مدرک، پول و زیبایی آدم‌ها رو بالا نبره؟ چطور میشه توقع داشت شعور و اخلاقیات معیار باشه وقتی حتی درک درستی ازشون نداریم؟ 
(به بهانه اینکه یک نفر خاص دکتر صدام زد و خوشحال شدم و بعد فکر کردم که وای‌ از اون لحظه‌ای که به خاطر یک مدرک و چند سال درس خوندن بخوام خودم رو بالاتر ببینم. )
۱۹ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۶
م.

من این‌جا شدم اسیر آدم‌هایی که نیستند.

می‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط می‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه می‌کردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. 
من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ وقت بلد نبودم این ژست‌ها رو. حتی نمی‌خواستم با خوبی کسی رو شرمنده کنم‌. تمامش به خاطر ارزش آدم‌ها توی ذهنم بود. شبیه اون لحظه‌ای که چراغ‌های سالن روشن شد و تمام مدت ِ دست زدن، فکر کردم که این برای انسان بودنه. برای رنج انسان بودن که نویسنده نمایش به خوبی درکش کرده بود. فقط برای همین. من هیچ وقت آدم خوب داستان نبودم. حتی اگه بودم کسی نفهمید. 
اما در نهایت، فرسایش روابط با همین آدم‌ها خسته ام می‌کنه. در نهایت میبینم که آدم‌های کمی هستند که به تنهایی‌ام ترجیحشون بدم. و این همیشه درد داشت. همیشه.
۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۷
م.