بعد از تمام نگرانیها رسیدم به این مرحله. روزهایی که از خودم میپرسیدم پس کی آدم میتونه یک بار برای همیشه چیزی که نمیخواد رو پرت کنه بیرون از زندگیاش؟ این رشتههایی که دور دست و پای آدم پیچیده چرا دور ریختنی نیستند؟ بعد از تموم اون روزها حالا میبینم که حرف میم درست بود. همون حرفی که اون شب زیبا به ژانزق گفتم. وقتی بهش میگفتم سرپایینی اینجا باعث میشه دلم نخواد راه برم و میدویدم و خوشم بود که هر کس حواسش به خودشه. گفتم بهش که اول فکر میکنی واقعی نیست ولی بعد از یک مدت میبینی که اتفاق افتاده. منم احتمالا بهترین چیزی که توی این دو سال یاد گرفتم همین بود. همین که همه چیز تدریجیه. که یاد بگیری فقط هیجانهای لحظهای و پررنگ خوشحالت نکنند. بعد یک روز میببینی وقتی تو حواست گرم زندگی بوده چیزهایی که میخواستی اتفاق افتادند. چیزهایی که یک روزی اول لیست ِ به هم ریختن اوضاع بودند حالا دیگه نیستند. و حالا که بزرگتر شدی و دیدی که هیچ چیزی نمیمونه، چرا چالشها و پیچیدگیهای جدید رو سخت بگیری؟