پنجره های آبی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

...

زندگی بیرون گود نشستن و از کهکشان حرف زدن نیست.
۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۶
م.

we grow together

هنوز یه عالمه حرف داریم برای گفتن. باید هزار بار دیگه بریم ملاصدرا، هزار بار دیگه بهارنارنج بخوریم و هزار بار دیگه از شوق شبیه بودن رویاهامون، چشمامون برق بزنن. 
از یه چیز مطمئنم، اونم اینه که دیگه هیچ کس نمیتونه مثل تو، بعدازظهر پر از هیاهوی اردیبهشت روبروی من پشت میز چوبی بشینه و وقتی سرش توی ابراست، از چیزایی حرف بزنه که ذره های خاکستری رو از ذهنم جدا کنه. 
که خنده داره، ولی گاهی اوقات از سر خودخواهی شاید، آرزو میکنم که کاش نری از ایران. کاش همیشه همینجا بمونی.
۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۴
م.

Destroying

پس این قصه ی بی سرانجام کِی تموم میشه؟
۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۱
م.

مثل آونگ

شاید داستان عادی بزرگ شدن همینه و شاید نه، بشه تا آخر عمر شاعرانگی هارو از یاد نبری. خودت باشی همیشه. زندگی ات پر بشه با چیزایی که از فکر کردن بهشون چشمات برق میزنن. این روزا فکر میکنم کاش میتونستم ده سال آینده ام رو ببینم. اون موقع خودم رو سرزنش نمیکنم به خاطر تصمیم امروزم؟ اصلا من ِاون موقع، بیشتر از هم چی از زندگی میخواد؟ آرامش و خیال راحت، یا مثل الان عاشق تجربه های جدید؟
گاهی وقتا فکر میکنم هیچ کس نمیتونه به اندازه ی خودم به من کمک بکنه. ناراحت نمیشم از این که کنار من نباشن، اگه حتی تصمیم بگیرن مقابلم بایستند. شلوغی این روزا برام جالبه. فکر کردن بی وقفه و دویدن از این طرف ذهنم به اون طرف. سوال پرسیدن از این و اون و اون لحظه هایی که فکر میکنم کاش اینقدر ایده آل گرا نبودم. ولی با این که میدونم فایده ای نداره، دلم میخواد دوباره روبروی همون خیابون، زیر سایه ی همون درخت ها، غرق بشم توی اوج و فرود صدای خواننده و بپرسم چرا این روزا به جای خوشحال بودن، دارم این طور با خودم میجنگم؟ 
۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵ ۰ نظر
م.

لاطیتذرفغ مثلا :دی

در جریان یادگیری زبان سوم، یکی از اتفاق های جالبی که میفته اینه که یه کلمه ی جدید یاد میگیرم و بعد مشابهش رو توی فارسی و انگلیسی پیدا میکنم. (یعنی از لحاظ تلفظ شبیه هم اند با تفاوت خیلی کم.) نتیجه اش؟ این که این روزا فکر میکنم مثلا آدمایی که ۲۰ تا زبان مختلف رو بلدن، وقتی چند تا حرف رو به هم وصل کنند، احتمالا یه کلمه ی معنادار پیدا میکنن. 
یعنی حدس میزنم به نقطه ای میرسن که هر کلمه ی بی معنایی براشون معنا دار میشه =)  
۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۶
م.

your mountain is waiting

وقتی رفیق قدیمی ازم خواست براش کتاب ببرم خیلی کتابا بود که نخونده بود و میتونستم بهش بدم، ولی جلوی کتابخونه چشمم فقط همون کتاب قدیمی رو دید. باغچه، برف، خیار، موسیقی. به جلد آبی اش نگاه میکردم و تمام چیزای خوب یادم می اومد. وقتی کتاب رو بهش دادم، براش تعریف کردم که تابستون سه سال پیش خریدمش، چقدر ذوق زده بودم به خاطرش و حتی با جزئیات یادم بود که ز. زنگ زده بود و میگفت توضیح بدم دقیقا چی خریدم و موضوعش چیه (!) چیزی که خود ز. یادش نبود، اما من هرچیزی درباره ی اون روزا رو خیلی خوب یادمه. 
این روزا واقعیت حوصله سر بر شده. شاید برای همینه که گریز میزنم به گذشته ها. خیلی وقته زیاد به گذشته فکر نمیکنم. فایده ای برام نداره. اما انکار ناپذیره که بعضی وقتا فکر کردن بهش لذت بخشه. یادم مییاد از صدای سنتور، لباس های آبی، چتری، کیک پختن، صدای دریا، one day، اتوبوس، پل هوایی دانشجو. دلم تنگ میشه برای اون کتاب پوسیده کتابخونه. برای اون حد از خیال پرداز بودن. چقدر جدی و واقع بین شدم نسبت به گذشته. معلومه که این منطقی تر و عاقل تر شدن خوبه، اما گاهی از خودم میپرسم نمیشد به اندازه ی همون زمان خوشحال و با انگیزه بودم؟ موضوع اینه که خودم رو باور ندارم. ی. میگه یه حس رضایت لازم داری. باید از خودت راضی باشی. میگه دو ماه دیگه درست میشه. من به دو ماه دیگه فکر میکنم، وقتی حتی نمیدونم قراره زیر آسمون کدوم شهر بخش بزرگی از جوونی ام بگذره. 
نقاشی میکشم و میذارم روی میز. دنیای رنگ ها. به طرز عجیب و جالبی، هر روز بیشتر از روز قبل میفهمم که چقدر درونم با هنر سازگاره و من این رو نمیدونستم. همیشه فکر میکردم نیمکره ی راستم در برابر چپ عملا هیچ حرفی برای گفتن نداره، ولی این روزا میبینم که نه. جالبه. عکس هامو مرتب کردم بالاخره. از خیلی وقت پیش تا الان. عکس هایی که همه بودیم، و فرستاده شد توی یه فایل جداگانه، یعنی تموم شد..مثل خیلی چیزای دیگه. اولین تجربه ها. این که فهمیدم چقدر عکس گرفتن با روحم یکی شده. جز جدایی ناپذیر که از خیلی سال پیش تا الان جز علایق ثابتم باقی مونده. 
تلخی ته ِلیوان دیگه تلخ نباشه. قلبم نسوزه و این رنج قدیمی دیگه بیخ گلوم نباشه. بشینم لب پنجره و براشون قصه بگم. قصه ی خودم. فراز و نشیبی که میخواستم و برآورده شد. حالا یه عالمه کوه و قله دارم برای رفتن، یه عالمه شهر، یه دنیا..فقط کاش این تلخی، این رنج قدیمی، دیگه مثل لکه ی عینک همیشه جلوی چشمم نباشه. 
۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۸ ۰ نظر
م.

خود ِخود ِمن

فکر میکردم وقتی بهش بگم چه تصمیمی گرفتم چه عکس العملی نشون میده. واضح بود که شروع میکرد و از تمام سختی ها و فلاکت های مسیر پیش رو برام حرف میزد و از مسیر مخالف مدینه ی فاضله ای رو ترسیم میکرد که تو گویی هیچ ایرادی نداره. نمیدونست وقتی چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم، وقتی میبینم هنوز هم بلدم خیال پردازی کنم و وقتی غرق میشم چه لذتی میبرم. 

مثل آلبوم Ghost stories قشنگی. مثل پیاده روی خیابون فلسطین الهام بخش. 🌱🍀
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۱ ۰ نظر
م.