گاهی وقتا فکر میکنم هیچ کس نمیتونه به اندازه ی خودم به من کمک بکنه. ناراحت نمیشم از این که کنار من نباشن، اگه حتی تصمیم بگیرن مقابلم بایستند. شلوغی این روزا برام جالبه. فکر کردن بی وقفه و دویدن از این طرف ذهنم به اون طرف. سوال پرسیدن از این و اون و اون لحظه هایی که فکر میکنم کاش اینقدر ایده آل گرا نبودم. ولی با این که میدونم فایده ای نداره، دلم میخواد دوباره روبروی همون خیابون، زیر سایه ی همون درخت ها، غرق بشم توی اوج و فرود صدای خواننده و بپرسم چرا این روزا به جای خوشحال بودن، دارم این طور با خودم میجنگم؟