شاید داستان عادی بزرگ شدن همینه و شاید نه، بشه تا آخر عمر شاعرانگی هارو از یاد نبری. خودت باشی همیشه. زندگی ات پر بشه با چیزایی که از فکر کردن بهشون چشمات برق میزنن. این روزا فکر میکنم کاش میتونستم ده سال آینده ام رو ببینم. اون موقع خودم رو سرزنش نمیکنم به خاطر تصمیم امروزم؟ اصلا من ِاون موقع، بیشتر از هم چی از زندگی میخواد؟ آرامش و خیال راحت، یا مثل الان عاشق تجربه های جدید؟
گاهی وقتا فکر میکنم هیچ کس نمیتونه به اندازه ی خودم به من کمک بکنه. ناراحت نمیشم از این که کنار من نباشن، اگه حتی تصمیم بگیرن مقابلم بایستند. شلوغی این روزا برام جالبه. فکر کردن بی وقفه و دویدن از این طرف ذهنم به اون طرف. سوال پرسیدن از این و اون و اون لحظه هایی که فکر میکنم کاش اینقدر ایده آل گرا نبودم. ولی با این که میدونم فایده ای نداره، دلم میخواد دوباره روبروی همون خیابون، زیر سایه ی همون درخت ها، غرق بشم توی اوج و فرود صدای خواننده و بپرسم چرا این روزا به جای خوشحال بودن، دارم این طور با خودم میجنگم؟